تاریخ خبر: کد خبر: 8514

گفتگو با مادری که دو فرزندش در دفاع مقدس شهید و یک فرزندش در سوریه مفقودالاثر شده است

طاهر با نامی مستعار و به‌عنوان مهاجر به سوریه رفت/ از اینکه از رفتن پسرانم جلوگیری نکردم، پشیمان نیستم

از اینکه از رفتن پسرانم جلوگیری نکردم، پشیمان نیستم؛ چراکه در راه اهل‌بیت(ع) رفته‌اند و خداراشکر می‌کنم که بهترین راه را انتخاب کرده‌اند؛ اما از خدا سلامتی طاهر را می‌خواهم.

طاهر با نامی مستعار و به‌عنوان مهاجر  به سوریه رفت/ از اینکه از رفتن پسرانم جلوگیری نکردم، پشیمان نیستم

به گزارش «قاصدنیوز»، خانواده‌های شهدا هرچند این روزها غریب واقع شده‌اند، از نمونه‌های شاخص این‌گونه افراد هستند؛ به‌ویژه آن‌ها که چند شهید یا ایثارگر را در راه خدا تقدیم کرده‌اند. زهرا بازاری‌سعدآباد، همسر مرحوم حجت‌الاسلام سیدعلی موسوی و مادر شهیدان سیدمحمد و سیدعلیرضا و جاویدالاثر سیدطاهر موسوی یکی از این اسوه‌های صبر است که با اینکه ۷۵سال دارد، بیش‌از گذر عمر، چهره‌اش از داغ فراق عزیزانش درهم شکسته و به خزان نشسته است. در خانه‌ای کوچک و ساده در محله پنجتن، میهمان او و دخترش، صدیقه‌سادات می‌شویم تا از رنجی که بر آن‌ها رفته است، بیشتر بدانیم.

 

  • شهید اول

باتوجه‌به حال نامساعد مادر، خواهر این دو شهید صحبت را شروع می‌کند: تا حدود سال۶۰ به‌خاطر شغل پدر، در روستا زندگی می‌کردیم. سیدمحمد متولد سال۴۳ بود و سال۵۹ هم ازدواج کرد. با برادرم، علیرضا مغازه موتورسازی داشتند و هر دو طلبه مدرسه عباس‌قلی‌خان، مداح اهل‌بیت(ع)، بسیار باایمان و عضو فعال بسیج بودند و گاهی همراه پدرم برای تبلیغ به شهرهای دیگر می‌رفتند. هر دو در جریان انقلاب فعال بودند؛ با هم اعلامیه پخش می‌کردند، چوب‌دستی و کوکتل‌مولوتف می‌ساختند و برای دفاع به مردم می‌دادند، در راه‌پیمایی‌ها شرکت می‌کردند و عاشق امام بودند. من خیلی به محمد وابسته بودم و هرجا می‌رفت، من هم می‌رفتم. یادم هست یک روز برادر کوچک‌ترم را برای دکتر به شهر برده بود. موقع برگشت به روستا، محمد باتوجه‌به سردی هوا برایم چکمه و کاپشن خریده بود. ازبس غیرتی بود، دوستانش را حتی داخل روستا نمی‌آورد که مبادا درب خانه‌ای باز باشد و ناخواسته مزاحمتی برای ناموس مردم ایجاد شود. شب‌ها ازسوی بسیج به گشت‌زنی می‌رفت. مادرم می‌گفت «نرو»، جواب می‌داد «نترس جایی می‌روم که افتخار کنی».

 

امانت خدا را تسلیم خدا کن

این خواهر صبور ادامه می‌دهد: روال پدرم این بود که پسرها را زود داماد می‌کرد؛ ازاین‌رو سال۵۹ دختر دوستش را برای محمد خواستگاری کرد. دوره آموزشی را در بیرجند گذراند و سال۶۱ به‌عنوان آرپی‌جی‌زن از پادگان نخریسی به اهواز اعزام شد. ۱۹رمضان همان سال، در عملیات رمضان در منطقه شلمچه، براثر اصابت خمپاره به شکمش، مجروح شد و در ۲۱رمضان نیز به شهادت رسید. وقتی می‌رفت، من خانه نبودم؛ بنابراین همیشه منتظرش بودم و چند شب آخر، مدام خواب می‌دیدم که محمد با ساک و لباس سفید دارد می‌آید تا اینکه خبر شهادتش رسید. در سردخانه وقتی مادر جنازه‌اش را در آغوش گرفت، سرش تا خورد و چشمانش باز شد؛ برای همین مادر می‌گفت «هنوز زنده است». مدتی پس‌از شهادت محمد، همسرش با علیرضا ازدواج کرد و بعدها که وصیت‌نامه‌اش به دستمان رسید، متوجه شدیم که خودش هم در وصیت‌نامه خطاب به همسرش نوشته بود «اگر راضی هستی، پس‌از من با برادرم، علیرضا ازدواج کن». همچنین خطاب به مادرم نوشته بود «مادر راضی باش و حلالم کن. امانت خدا بودم؛ امانت خدا را تسلیم خدا کن». نامه‌هایش هم مدتی پس‌از خاک‌سپاری‌اش به دستمان رسید.

 

  • شهید دوم

صدیقه‌سادات درباره دومین شهید خانواده تصریح می‌کند: یک سال بعد‌از شهادت سیدمحمد (سال ۶۲)، سیدعلیرضا درحالی‌که همسرش شش‌ماهه باردار بود، به‌همراه پدرم به جبهه رفت و تا شب عملیات با هم بودند. علیرضا به فرمانده می‌گوید «اگر پدرم بیاید، سه خانواده بی‌سرپرست می‌شوند و موافقت او را با حضورنیافتن پدرم در عملیات جلب می‌کند. به‌گفته پدرم، یک ساعت پس‌از شروع عملیات خیبر در جزیره مجنون، دیگر خبری از علیرضا نیامد تا ۱۳سال بعد. وقتی هم استخوان‌هایش پیدا شد، پدرم قبول نداشت و از روی دندان‌هایش تشخیص داده بود که علیرضا نیست. فرزندش که متولد شد، طبق وصیتش که گفته بود «اگر دختر بود، نامش را رقیه و اگر پسر بود، روح‌ا... بگذارید، نامش را روح‌ا... گذاشتیم. در این ۱۳سال مفقودالاثری، بیش‌از آنکه شهادتش را باور کنیم، به زنده‌بودنش امید داشتیم؛ عکسش را همه‌جا می‌بردیم و به آزادگان نشان می‌دادیم بلکه او را بشناسند. پس‌از آزادگان هم که پیکر مفقودالاثرها بازگشت، فکر می‌کردیم دیگر علیرضا صددرصد می‌آید؛ برای همین، خانه را تزیین می‌کردیم، پرده خوشامد می‌زدیم، شیرینی و شکلات پخش می‌کردیم و... .

 

بارها با ذوق‌وشوق خانه را برای بازگشت پدر تزیین کردم

سیدروح‌ا...، تنها فرزند شهید علیرضا موسوی، صحبت‌های عمه را این‌گونه ادامه می‌دهد: روزهای بازگشت اسرا به میهن، حدودا ۱۰ساله بودم و بیش‌از بیست یا سی‌بار خانه را خودم برای ورود پدر تزیین کردم، اما آخرش هم نیامد. ازطرفی چون در جمع سایر خانواده‌های شهدا زندگی می‌کردیم، نبود پدر برایم طبیعی شده بود و فکر می‌کردم روال همین است که پدر کلا یا بعداز مدتی، برای همیشه برود و نباشد. اکنون که خودم سه فرزند دارم، به‌خوبی عظمت ایثار پدر را درک می‌کنم که توانست از همسر و فرزند و خانواده‌اش برای اسلام بگذرد.

 

مانده بودم خبر شهادت را چگونه به پدر و مادرم بگویم

خواهر شهید ادامه می‌دهد: حتی وقتی گفتند مفقودالاثرها هم تمام شدند، ما باز هم منتظر خبر شهادت نبودیم؛ چون می‌گفتند عده‌ای از اسرای ایرانی به کشورهای دیگر فروخته شده‌اند و احتمال می‌دادیم علیرضا بین آن‌ها باشد. اما این اواخر، پدرم هربار که شهید می‌آوردند، می‌رفت بنیادشهید و لیست شهدا را نگاه می‌کرد شاید اسم علیرضا بینشان باشد تا اینکه خبر بازگشتش را آوردند؛ آن روز پدر و مادرم بهشت‌رضا رفته بودند و من در خانه بودم که از بنیادشهید آمدند و خبر را دادند. همسایه‌ها هم فهمیدند اما نتوانستم به پدرومادرم و همسر علیرضا چیزی بگویم فقط به برادر کوچکم گفتم. آخر بعداز این‌همه سال امیدواری که حتی تا شهرستان هم به‌دنبال برادرم رفته بودیم، خبر سنگین و دردناکی بود. آن شب پدرم هم بی‌قرار بود اما چیزی نمی‌گفت. پنجشنبه‌اش پدرم رفته بود بنیادشهید اما به‌بهانه اینکه تعدادی از شهدا هم از تهران می‌آیند و اگر خبری باشد خودمان اطلاع می‌دهیم، لیست را نداده بودند که مانند همیشه ببیند؛ بنابراین پدرم خودش حدس زده بود و تا سحر در اتاق راه می‌رفت و با عکس سیدمحمد صحبت می‌کرد. صبح که شد، سر کار نرفتم. دیدم پدر دارد قرآن می‌خواند. رفتم کنارش نشستم و گفتم «بابا از بنیاد آمده‌اند...». هیچ‌چیز نگفت. قرآن که تمام شد، صدایم زد و گفت «چه شده؟» برایش توضیح دادم و گفتم چگونه به مادر خبر بدهیم؟ گفت «او را همراه خودمان به بنیادشهید می‌بریم تا با دیدن پدران و مادران سایر شهدا صبر و تحملش بیشتر شود»؛ بنابراین سه‌تایی همراه با عکس علیرضا به بنیاد رفتیم. پدرم وارد اتاق شد و بعداز مدتی طولانی، برگشت و چیزی نگفت. مادر هم فکر کرد مثل همیشه جوابشان منفی بوده و خدا را شکر کرد. همان شب یکی از همسایه‌ها خواب دیده بود، عده‌ای سید به‌همراه امام‌خمینی(ره) و علیرضا دارند به خانه‌مان می‌آیند.

 

بنا بود فردای آن روز برویم معراج شهدا؛ بنابراین آن شب سعی می‌کردیم کم‌کم مادر را آماده کنیم. معراج شهدا فضایی بزرگ بود و بر سر هر جنازه‌ای، افرادی سوگواری می‌کردند که صحرای کربلا را برایم مجسم می‌کرد. وقتی پدرم تابوت را آورد و مادر متوجه شد، خیلی بی‌تابی کرد؛ ولی پدرم نمی‌گذاشت ما گریه کنیم. مادر خطاب به علیرضا ناله می‌زد «مادرجان کو دست و پایت؟ این استخوان‌ها تو نیستی.»

 

علیرضا در قبر قد کشید

در ادامه، مادر شهید اضافه می‌کند: یکی از فامیل‌ها که بی‌تابی مرا می‌دید، گفت «وقتی جنازه را برای طواف به حرم بردیم، دیدم علیرضا دستش را از تابوت بیرون آورد و پنجره ضریح را گرفت. غصه نخور او جایش خوب است». وقتی هم او را در قبر گذاشتند، پیکرش مانند کسی که تازه از دنیا رفته است، قد کشید و استخوان‌ها مرتب سر جایشان قرار گرفتند.

 

99344.jpg

 

  • شهید سوم

خواهر شهیدان موسوی درباره سومین جهادگر خانواده نیز می‌گوید: سیدطاهر، متولد۵۰ بود و من سه سال از او کوچک‌تر بودم. مدرسه من و خواهرم با طاهر یکی بود. در راه رفت‌وآمد به مدرسه، خیلی هوایمان را داشت؛ ما را جلو می‌گذاشت و خودش از پشت‌سر می‌آمد که مبادا خطری تهدیدمان کند یا وقتی خسته بودیم یا هوا سرد بود، کیف‌هایمان را برایمان حمل می‌کرد. احترام والدین به‌ویژه مادرم را بسیار حفظ می‌کرد و هروقت می‌خواست از خانه بیرون برود، دستشان را می‌بوسید. بعداز ازدواج هم مدتی در اصفهان بود اما پس‌از شهادت علیرضا، به مشهد آمد و به‌ویژه این اواخر، خیلی به ما سرمی‌زد اما نمی‌گفت می‌خواهد به سوریه برود. حدود یک‌ ماه، صبح یا شب حتما می‌آمد خانه ما و می‌گفت «می‌خواهم به عسلویه بروم». گفتم «پس اگر می‌روی، حتما زودبه‌زود زنگ بزن». آخر مادرم اگر روزی یک‌بار او را نمی‌دید نگران می‌شد. دوسه شب پیش‌از رفتنش، خانه ما دوره دعای توسل بود. از ظهر آمد برای کمک و همه کارها را انجام داد اما روز بعد هم صبح زود دوباره آمد و دو روز بعد، هم‌زمان با اول محرم۹۲ درحالی‌که من و مادرم هیچ‌یک، خانه نبودیم، رفت.

 

در جستجوی برادر

او با بغضی سنگین ادامه می‌دهد: فکر می‌کردیم به عسلویه رفته است. از همسرش پرسیدیم؛ او هم نمی‌دانست و بعداز محرم‌وصفر، آن‌هم خیلی اتفاقی ازطریق هم‌رزمانش که مهاجر بودند، متوجه شدیم با نامی مستعار و به‌عنوان مهاجر، به سوریه رفته است. این‌طورکه هم‌رزمانش می‌گویند، سیدطاهر در گروهی ۲۵۰نفره از مدافعان، توسط تکفیری‌ها محاصره می‌شود و تنها صدایش را شنیده‌اند که پشت بیسیم گفته است «ما تیر خورده‌ایم». در آن عملیات، ۱۲۰نفر مفقود می‌شوند و بعداز مدتی، می‌شنوند که چند نفر از مدافعان به‌صورت دسته‌جمعی دفن شده‌اند؛ بنابراین احتمال می‌دهند برادر من نیز جزو آن‌ها بوده باشد. بعدا عکس طاهر را در مجله‌ای به‌عنوان جاویدالاثر چاپ کردند.

 

من که اینجا هستم؛ چرا گریه می‌کنی؟

صدیقه‌سادات یادآوری می‌کند: طاهر هیچ مدرک شناسایی یا تلفن‌همراهی با خود نبرده بود. چند وقتی که گذشت، ساک لباسش را آوردند، اما بنیادشهید هنوز پرونده‌ای تشکیل نداده و ما همچنان بلاتکلیف هستیم که برادرم اسیر است یا شهید! روز عید فطر سال۹۳ پیش‌از نماز، حال‌وهوای خاصی داشتم و خیلی برای بازگشتش دعا کردم. عصر که خوابیدم، دیدم سیدطاهر درحالی‌که می‌خندید، از ایوان طلا بیرون آمد اما من گریه می‌کردم. گفت «من که اینجا هستم؛ چرا گریه می‌کنی؟»

 

بی‌تابی مادر و فرزند

وی در ادامه، حال‌وهوای این روزهای مادر را این‌گونه توصیف می‌کند: مادرم می‌خواست عقیقه کند که طاهر هرجا هست، سالم باشد اما گفته بودند چون ازدواج کرده باید خودش عقیقه کند و خودش هم حضور داشته باشد؛ بنابراین نذر حضرت‌عباس(ع) قربانی دادیم. ولی مادر هنوز هم شب‌ها خواب ندارد و هر صدایی که بلند می‌شود حتی اگر از خانه همسایه‌ها باشد، فکر می‌کند خبری از طاهر آورده‌اند و حتی در خیال خود با طاهر و محمد و علیرضا تلفنی صحبت می‌کند. هیچ‌جا بند نمی‌شود؛ از فرط بی‌تابی می‌گوید مرا به کوه و بیابان ببرید، اما همین‌که می‌بریم باز می‌گوید مرا به خانه برگردانید. البته حق دارد؛ چراکه سال۸۶ هم یکی از برادرهایم در اثر بیماری فوت کرد درحالی‌که سه فرزند داشت و برادر دیگر هم برای کار به کربلا رفته و درواقع از میان شش برادرم، اکنون فقط یکی در کنار مادرم هست.

 

پسربزرگ طاهر هم اوایل، خیلی بی‌قراری می‌کرد و حتی به‌عنوان مهاجر برای اعزام به سوریه ثبت‌نام کرد. به برادر کوچکم گفته بود که می‌رود و تا پدرش را پیدا نکند، برنمی‌گردد. تا آموزش در تهران هم رفت اما وقتی برادر دیگرم متوجه شد، با عکس دنبالش گشت تا در یکی از پادگان‌ها پیدایش کرد و با توضیح شرایط خانواده برای مسئولان، او را به مشهد برگرداند. طولی نکشید که خودش (همان برادرم) عازم سوریه شد اما من منصرفش کردم و گفتم باوجود رفتن بابا و این سه برادر، اگر تو هم بروی، دیگر مادر سکته می‌زند و خونش گردن توست.

 

مادر این دو شهید به قاب‌عکس‌های روی طاقچه اشاره می‌کند و می‌گوید: در خواب دیدم، دوتایی جلوی درِ حرم امام‌حسین(ع) ایستاده‌اند و عکس‌هایشان را دادند و گفتند «سلام ما را به خانواده برسانید». عکس‌هایی که دادند، دقیقا همین عکس‌هایی است که ما قاب کرده‌ایم. از اینکه از رفتن پسرانم جلوگیری نکردم، پشیمان نیستم؛ چراکه در راه اهل‌بیت(ع) رفته‌اند و خداراشکر می‌کنم که بهترین راه را انتخاب کرده‌اند؛ اما از خدا سلامتی طاهر را می‌خواهم.

 

طعم شیرین تلاوت قرآن در محضر پدر

خواهر شهیدان در پایان بااشاره‌به درگذشت پدر در سال۸۳ به‌دلیل ناراحتی قلبی، در وصف او می‌گوید: ما شش برادر و پنج خواهر بودیم؛ بااین‌حال پدرم هر کاری می‌خواست انجام دهد، با من مشورت می‌کرد و می‌گفت «همه‌کاره من دخترم است». پدرم اصلا ما را دعوا نمی‌کرد و ما هم از سر محبت خیلی احترامش را داشتیم و روی حرف پدر حرف نمی‌زدیم. هروقت سردرد می‌شدیم، دست می‌گذاشت روی سرمان و سوره یاسین یا الرحمن را می‌خواند. همیشه دو ساعت قبل‌از نماز صبح بیدار بود و بعداز نماز هم از بزرگ تا کوچک پیش پدر می‌نشستیم و قرآن می‌خواندیم. همه‌جا احترام خاصی داشت. خیلی به نماز، رزق حلال و بیداری بین‌الطلوعین تاکید داشت. اهتمام زیادی به پرهیز از گناه داشت و حتی به بچه‌های همسایه‌ها نیز باغسل‌ووضو‌بودن و پرهیز از مال حرام را تاکید می‌کرد. شاگردانش هنوز هم به ما سرمی‌زنند و رفت‌وآمد داریم.

 

اطرافیان از محبت بین ما متعجب بودند

وی خاطرنشان می‌کند: پدر و مادرم نیز حتی تا آخرین لحظات خیلی به‌هم علاقه داشتند؛ پدر حتی در بیمارستان میوه نمی‌خورد و می‌گفت «برای مادرت ببر و مدام سفارش او را می‌کرد».

در اینجا، مادر که گویا ترجیح می‌دهد عشق و علاقه به همسرش را خودش روایت کند، سخت‌ترین لحظه زندگی‌اش را فوت همسرش می‌داند و در ادامه صحبت‌های دخترش، می‌گوید: هرگز بیرون از خانه و به‌تنهایی چیزی نمی‌خورد. حقوقش را دست من می‌داد و تنها به‌اندازه رفت‌وآمدش از آن برمی‌داشت. روز آخر عمرش که در بیمارستان بستری بود، پرستارها نمی‌گذاشتند پیش او باشم و به‌اصرار توانستم اجازه بگیرم. صبح تا ظهر با هم صحبت می‌کردیم و بیماران دیگر از محبت ما به‌هم در این سن، متعجب بودند و فکر می‌کردند تازه ازدواج کرده‌ایم.

 

منبع: شهرآرا

کلمات کلیدی

ارسال نظر

تریبون