تاریخ خبر: کد خبر: 4450

نیمه پنهان ماه؛ روایت همسر از فرمانده افغانی‌های مدافع حرم

ابوحامد برای حضور در جنگ ۳۳ روزه پرپر می‌زد. می‌گفتند این جنگ واقعی حق در برابر باطل است و تصمیم قطعی گرفته بودند که به لبنان بروند. اما جنگ خیلی زود تمام شد و ایشان فرصت حضور پیدا نکردند.

نیمه پنهان ماه؛ روایت همسر از فرمانده افغانی‌های مدافع حرم

قرن‌ها گذشته است و امروز کوچه‌پس‌کوچه‌های باریک و تنگ گلشهر، طلاب، جاده سیمان و... در «مشهد» و کوچه پس‌کوچه‌های تاریک شهرک قائم و نیروگاه و منطقه شاه‌ابراهیم و...در «قم» گواهی خواهند داند که روزی روزگاری، آدم‌هایی از «خراسان» و از «قم» بزرگترین شهرهای مهاجرپذیر ایران به پا خاستند و از کیلومترها دورتر از «شام»، رنج جنگ به تن خریدند و پا به این سرزمین بلای آخرالزمانی گذاشتند. آدم‌هایی که زندگی‌شان را، زندگی کوچک و جمع‌وجورشان را رها کردند، دختران و پسران خردسال، چشم‌ بادامی زیبایشان را برای آخرین بار در آغوش گرفتند و روانه این سرزمین شدند تا قرن‌ها بعد از ماجرای خونبار عاشورای سال ۶۱، این بار دیگر پرچم سبز اهل بیت(ع) به روی زمین نیفتد و دخترکی دوباره مضطرب نشود و خاطره تلخ «شام» دوباره تکرار نشود.

 

از «خراسان» و «قم» تا «شام» راهی نیست. همان‌طور که از «افغانستان» تا «ایران» راه نبود و «آرمان» جغرافیای مرزهای افغانستانی‌هاست.

 

*   *   *

می‌گویند سرنوشت سرزمین افغانستان و ساکنانش را با رنج و محنت طبیعت رقم ‌زده‌اند. سرزمینی خشک با کوه‌هایی چین‌دار و سخت که سالهاست خالی از صدای گلوله و انفجار نیست. نمی‌دانم درست می‌گویند یا نه اما این را می‌دانم که پیشانی‌نوشت افغانستانی‌ها، سالهاست با زخم‌زبان و طعنه هم گره خورده است. جنگ و کشتار و خشم طبیعت و دنیا روزگاری مهاجرشان کرد و خیلی‌هایشان را روانه ایران کرد. سوختند و ساختند و زخم زبان شنیدند و طعنه بارشان شد و پنهان شدند و غم‌بار گشتند و ... منتظر ماندند تا وقتش فرا برسد. انتظاری تلخ و طولانی و پر رنج، و سرانجام موعدش فرا رسید. حالا دیگر افغانستانی‌ها را با چیزی دیگری هم در دنیا می‌شناسند. هرجا اسلام و انسانیت تهدید شود، اولین‌هایی که صف می‌کشند افغانستانی‌ها هستند و چه سرنوشت عجیبی.

***

 

چند روز پیش ابوحامد، فرمانده آنها به این سرزمین برگشت. در حالی که بعد از یک عمر تکاپو و تلاش و ناآرامی، آرام گرفته بود.این متن گفتگوی ما با، «ام‌البنینِ» حسینی همسر شهید ابوحامد است. شهید علیرضا توسلی. فرمانده فاطمیون، لشکر مدافعان حرم افغانستانی که خودش نامش را فاطمیون گذاشته بود و در ایام فاطمیه امسال به خاک سپرده شد. در «خراسان»، کیلومترها دور از «شام» و «شام» را این بار افغانستانی‌ها از محنت و رنج اهل بیت(ع) رهانیده بودند.

**

 

* مفتخریم که در خدمت خانواده یک شهید بزرگ دوران معاصر هستیم. شهادت «ابوحامد» برای همه ایرانی‌هایی که هنوز دهه مقدس آرمانگرایی، در دوران دفاع مقدس به خاطرشان هست، یادآور بازگشت همان روزهاست. حتما خودتان هم متوجه شده‌اید که شهادت ایشان، موج بزرگی از توجه به جنگ بزرگ دوران ما به همراه آورد و علاوه بر آن و مهمتر از آن، بار دیگر به خاطرمان آورد که هنوز هم در دنیای جدید، آدم‌هایی نفس می‌کشند که هیچ ملاک و معیار دیگری برای زندگی‌شان جز «آرمان» ندارند، هر چند که ما نمی‌شناسیمشان و اینجا در این مورد خاص بارها به آن‌ها بی‌توجهی هم کرده‌ایم و قدرشان را که ندانسته‌ایم هیچ، موجبات رنج آنها را هم فراهم کرده‌ایم. خلاصه‌اش کنم، شهادت ابوحامد اتفاق بزرگی بود و خون ابوحامد، هنوز به زمین ریخته نشده برکات زیادی برای ما و دنیا داشت.

 

آرزوی ایشان بود و به تمام معنا لایقش بودند. ما هم خدا را شکر می‌کنیم. شخصا به عنوان همسر شهید امیدوارم بتوانم لیاقت این را داشته باشم که راه این عزیزان را ادامه دهیم. از خدا می‌خواهیم که با زحمات و پشتکار دوستان، چه آقایان مسئولان و چه بچه‌های فاطمیون خون این عزیزان ارج نهاده شود و راه این عزیزان ادامه داده شود.

 

درست می‌گویید، ما متوجه زحمات شبانه روزی این شهید بودیم. شهید واقعا ثانیه‌ای آرامش نداشت. حتی در جزئی‌ترین اتفاقات روزمره غرق کار و هدفش بود و آرام نمی‌گرفت. به شدت زحمت کشید و خدا را شکر که این زحمات با خون ایشان پاسداری شد و انشاا... که در آینده هم پاسداری شود.

 

این عزیز وقتی در قید حیات بودند، مظلوم و غریب بودند و روحیه به شدت متواضع و فروتنی داشتند و اصلا روحیه تشریفاتی نداشتند. انشاا.. که این شهید ما را شفاعت کند و ما لیاقت این را داشته باشیم و مدیون خون این شهید نباشیم و رهرو خون این عزیزان باشیم.

 

* اگر موافق باشید با داستان زندگی شهید ابوحامد، شروع کنیم. ظاهر ماجرا نشان می‌دهد که این، داستان پرفراز و نشیب و پرپیچ و خمی است. یک مهاجر افغانستانی که گذر روزگار، او را به ایران کشانده و بعد خودش بلند می‌شود، قیام می‌کند و در سرزمین دیگری به نام سوریه شهید می‌شود، در حالی که سنی هم از او نگذشته است. دوست دارم از آشنایی‌تان شروع کنید.

 

آشنایی ما به سال ۷۹ برمی‌گردد. اواخر سال ۷۹. ولی شهید از سال ۷۶ در این عرصه  مقاومت بود. از همان جوانی، از ۱۷، ۱۸ سال پیش مهارت و روحیه و مدیریت و تدبر و تخصص ویژه‌ای در کار نظامی به دست آورد و وارد عرصه مقاومت در افغانستان شد.

 

روند آشنایی ما واقعا خدایی و عجیب بود. ما هیچ آشنایی قبلی نداشتیم. همسایه‌ای داشتیم که داماد خانواده‌شان، شهید ابوحامد را می‌شناخت و خانواده ما را پیشنهاد داده بود. خانواده ایشان، عکس ابوحامد را برای ما آوردند و گفتند این آقا قصد ازدواج دارد و از هر نظر تایید‌شده است. وقتی این عکس را برای من آوردند ایشان دوباره در افغانستان بودند. ۵ ماه بعد از این اتفاق دوباره برگشتند و با اصرار دوستشان به مشهد آمدند و با یک راه و روال بسیار طولانی این اتفاق سرانجام رخ داد.

 

 

* می‌دانستید که ازدواج با ایشان مسیر در ظاهر بی‌سرانجام و نامعلومی است؟ و می‌دانستید که قدم در راهی گذاشته‌اید که آینده‌اش چندان واضح و معلوم نیست؟

ایشان در زمان معارفه، همان ابتدا، همه چیز را معلوم کردند. خیلی صریح گفتند که کار من مبارزه با ظالم است و تا زمانی که بر خودم احساس تکلیف کنم در این جبهه خواهم ماند تا هر زمانی که طول بکشد، هر زمانی که جنگ تمام شد زندگی ما هم عادی خواهد شد. بنابراین من این آمادگی و پذیرش را از همان ابتدا داشتم.

 

* و بعد که ازدواج کردید روند زندگی‌تان چگونه جلو رفت؟ آن‌طور که گفتید ایشان در جهاد در افغانستان بودند.

سال ۷۹ که ازدواج کردیم، ایشان چند ماهی خانه بودند و بعد دوباره روانه جنگ در افغانستان شدند. جنگ با طالبان. تا اینکه واقعه ۱۱ سپتامبر اتفاق افتاد و بنا به تعهدات اخلاقی و دینی که داشتند گفتند که امروز دیگر وظیفه‌ای احساس نمی‌کنیم. به این ترتیب یک وقفه چند ساله‌ای بین کار جهادی ایشان افتاد. اما باز هم بنا به علاقه شدیدی که به کار نظام و مقاومت داشتند، بارها پیش می‌آمد که خواب می‌دیدند که در جبهه‌اند.

 

ایشان در همان دوران کارگری می‌کردند، کارگری ساده و در کار سنگ مهارت خاصی داشتند. در کار نقاشی ساختمان هم یک مدت بودند، اما این فکر مقاومت و جهاد رهایشان نمی‌کرد. تا اینکه جنگ ۳۳ روزه لبنان پیش آمد. آن زمان ما بنا به دلایلی در قم بودیم. فقط همین را بگویم که ابوحامد برای حضور در جنگ ۳۳ روزه پرپر می‌زد. می‌گفتند این جنگ واقعی حق در برابر باطل است و تصمیم قطعی گرفته بودند که به لبنان بروند. اما جنگ خیلی زود تمام شد و ایشان فرصت حضور پیدا نکردند.

 

* و بعد هم ماجرای سوریه. با این تفاصیلی که می‌گویید می‌توانم حدس بزنم که ایشان از همان ابتدای بحران سوریه و به خطر افتادن حرم اهل بیت(ع) چه قدر بی‌تاب مقاومت و حضور بودند.

باورتان نمی‌شود که ایشان از همان ابتدا شبانه‌روز به این موضوع فکر می‌کردند و تلاش می‌کردند که بروند سوریه. آرمان‌ها و اهداف مقدسی داشتند که لحظه‌ای رهایشان نمی‌کرد.

 

تصورش هم سخت است. فردی خارج از کشور خودش، در یک کشور دوم زندگی می‌کند و سختی‌های خاص خودش را دارد، اما توکلت الله، فی‌امان الله، همان چیزهایی که همیشه تکیه کلام شهید بود او را به مسیرش کشاند و او روانه سوریه شد.

 

* قبل از اینکه وارد ماجراهای حضور ایشان در سوریه شویم. من چند سوال دیگر بپرسم، اول اینکه حتما خودتان متوجهید که این روزها شبهات زیادی در رسانه‌های خارجی مطرح می‌شود که چرا مدافعان حرم افغانستانی، برای جنگ به خود افغانستان نمی‌روند؟ فارغ از این شبهات که بعضا خیلی مبتذلند و جواب واضحی دارند دوست دارم بدانم که ایشان در این باره با شما صحبت کرده‌ بودند؟

اول اینکه چنانچه گفتم ایشان زمانی که وضعیت در افغانستان بحرانی بود، سالهای سال در افغانستان می‌جنگیدند و فقط زمانی که خطر طالبان رفع شد دست از جهاد کشیدند. علاوه بر آن مطمئن باشید که اگر زمانی جنگی واقعی در افغانستان پیش می‌آمد که مشابه شرایط سوریه را داشت، ایشان اول اینجا را انتخاب می‌کردند.ابوحامد اعتقاد داشتند که دشمن اصلی آمریکا و اسرائیل است و امروز آمریکا واسرائیل در سوریه متمرکز شدند و این جنگ، متکی به حیات اسلام است و اگر در این جنگ تکفیری‌ها پیروز شوند خیلی زود تمام اسلام به خطری واقعی خواهد افتاد.

 

زمانی که وقفه افتاد بین جهاد ایشان در افغانستان و این ماجرای سوریه، بارها به ایشان پیشنهاد شد که به افغانستان بروند و یکی از مسئولیت‌های اصلی دولت و نظام را بر عهده بگیرند، اما ایشان بنا به اعتقادی که داشتند نمی‌پذیرفتند و هیچ وقت هم زیر بار نرفتند، چون اهل سیاسی‌بازی هم نبودند. اخبار بی‌بی‌سی را نگاه نمی‌کرد و به اخبار میدانی بسنده داشت. روایت آن‌ها را واقعی نمی‌دانست. اخبار ۲۰:۳۰ را نگاه می‌کردند و می‌گفتند این اخباری کوتاه مفید و مختصر است. هیچ وقت هم در خانه بحث سیاسی نمی‌کرد. همه چیز در درون خودش بود.

 

* فکر می‌کنم این مساله درباره جنگ و جهاد در افغانستان، برای عقل محاسبه‌گر ما کمی ساده‌ و طبیعی باشد، بالاخره کشور خود آدم است و می‌رود که از وطنش دفاع کند. اما درباره جنگ در سوریه، شاید خیلی‌ها برایشان سوال باشد که یک آدم، آن هم در حد ابوحامد که یک فرمانده نظامی برجسته است و موقعیت‌های زیادی برایشان فراهم است چگونه به فکر حضور در سوریه می‌افتد؟

جالب است برایتان بگویم که ایشان درباره قدس و مساله اسرائیل هم به شدت نگران بودند و برنامه داشتند. اما درباره سوالتان، فاصله تصمیم ایشان تا اعزام تقریبا دو ماه بود. خیلی سخت بود که داوطلبانه کسی از اینجا بلند شود و به سوریه برود. در این دو ماه ایشان با من در این رابطه خیلی حرف زدند. برای خود من هم نگرانی زیادی وجود داشت. پیش خودم می‌گفتم افغانستان که کشور خودمان بود، ایران هم در واقع کشور خودمان است. اما سوریه واقعا کشور دیگری است. نه زبان و فرهنگ مشترک داریم و نه جغرافیای آنجا را می‌شناسیم ایشان همیشه می‌گفتند که این حرف درستی نیست، وقتی من به عنوان یک مهاجر بتوانم کوچکترین قدمی برای اسلام بردارم، دیگر این حرف‌ها مطرح نیست. ایشان بارها تاکید می‌کردند که اسلام حد و مرزی ندارد، من از زبان خود ایشان بارها شنیدم که می‌گفتند حتی در قلب آمریکا هم اگر مسلمانی احتیاج به کمک داشته باشد ما در صف اول کمک به او و دفاع از اسلام هستم. عاشقانه پای کار هستیم و می‌جنگیم تا از اسلام و انسانیت دفاع کنیم. هر جایی که نیاز باشد و هر جایی که آرمان ما به خطر بیفتد. این مرزهای بین‌المللی که کشیده است اصلا اهمیتی ندارد. آنچه اهمیت دارد اسلام است و بس.

 

* و فکر می‌کنم که اگر یک گروه و یک دسته تا پای جان به این «اسلام مرز ندارد» معتقد باشند همین مهاجرین افغانستانی هستند که با خونشان این را اثبات کردند. کاری به جغرافیا نداشتند آرمان که به خطر افتاد، بلند شدند و ایستادند. شما سالها با ابوحامد زندگی کرده‌اید. در این دنیای بی‌آرمانی دوست دارم بیشتر برایمان از آرمان این آرمانگرا بگویید.

چه بگویم؟ ایشان همه کارها را کردند و همه چیز را نشان دادند. تا پای جانشان به آرمان حساس بودند. زمانی که استارت این کار خورد یادم هست که ایشان به دوستانشان می‌گفتند که شخص من فقط به خاطر خدا احساس تکلیف می‌کنم که زندگی‌ام را رها کنم و از حرم آل‌الله دفاع کنم. خود حضور و وجود ایشان زمینه‌ای شده بود برای اینکه دسته و گروه زیادی از مهاجرین را جمع کنند و برای دفاع از اسلام قیام کنند.

 

اولین کسانی که با ایشان رفتند جزء دوستان چندین و چند ساله ایشان بودند. کسانی بودند که کار و زندگی موفقی داشتند، کارخانه داشتند، اما جمع کردند و رفتند، این به نظرم دیگر جای هیچ بحث و تردید و چیز دیگری ندارد. این خود آرمانگرایی است. کسی که از همه چیز، از بچه، زن، زندگی، کار و... دست بکشد و برود به کشور دیگری برای دفاع از اسلام و اهل بیت(ع) چیز دیگری جز آرمانگرایی است؟

 

* چند دقیقه پیش نکته جالبی گفتید که دوست دارم کمی درباره‌ش بیشتر صحبت کنید. گفتید که افغانستان که کشور خودمان بود، ایران هم کشور خودمان است... همه‌مان می‌دانیم که مهاجرین افغانستانی در ایران چه‌قدر سختی و رنج دارند و چه تاریخ بلندی از حضور آن‌ها در ایران وجود دارد که بعضی اوقات غم‌انگیز است.

هم خود من هم خود ایشان هیچ‌وقت خودمان را در ایران غریب نمی‌دانستیم. ایشان ارادت خاصی به نظام جمهوری اسلامی و خود ولایت فقیه داشتند. سالهای طولانی است که ما در اینجا هستیم و واقعا دیگر فکر می‌کنیم که با این آشنایی با جغرافیا و زبان و مذهب، اینجا دیگر غریب نیستیم. به خصوص در استان خراسان، حالا در برخی از قسمت‌ها، یکسری تعصباتی وجود دارد که البته آن هم بیشتر ماجرای کنشی و واکنشی است. شهید ابوحامد هم آدم دائم‌السفری بودند و مثل کف دست خیابان‌های شهری مثل تهران را می‌شناختند.

 

امام خمینی(ره) را هم خیلی خیلی خیلی، هر چه بگویم کم است؛ دوست داشتند. عکس‌های خیلی متفاوتی از ایشان داشتند و با زحمت‌های فراوانی یک آلبوم عکس بزرگ از امام تهیه‌ کرده بودند. در سالهایی که امام زنده بودند من شهید را ندیده بودم اما به شدت ایشان را دوست داشتند. تاکید زیادی روی ولایت فقیه داشتند و اصلا اجازه نمی‌دادند که کسی حتی اجازه فکر بد درباره آیت‌الله خامنه‌ای داشته باشد.

 

* به بحث خودمان برگردیم، ابوحامد سرانجام به سوریه رفت.

سوریه جنگ بسیار سختی بود و هست. کشوری با جغرافیای سخت، خیلی اوقات من می‌شنیدم که رزمندگان ما در آنجا اصلا گم می‌شدند. اما الحمدلله تا اینجای کار با درایت ایشان کار خیلی خوب جلو رفته است و انشاءالله با این خون شهدا جلوتر هم خواهد رفت.

 

* درباره جنگ سوریه به شما چه می‌گفتند؟

ایشان بسیار کم‌صحبت بودند. از جنگ چیزی برای ما نمی‌گفتند. هر وقت می‌پرسیدیم می‌گفتند اگر شروع کنم و از جنگ بگویم پایان‌ناپذیر است. اما در لابه‌لای همین صحبت‌های کوتاهی که داشتند بارها می‌گفتند این جبهه مقاومت تمام شدنی نیست. این از علائم آخرالزمان است و نهایتا منتهی خواهد شد به آزادی قدس و ظهور امام زمان(عج)می‌گفتند این روحیه مقاومت بین ملت‌ها در حال زنده شدن است و در حال فراگیر شدن است. و اتفاقا می‌گفتند که ما افغانستانی‌ها حتما باید در این ماجرا حضور داشته باشیم.

 

* یک نکته خاصی که من این روزها شنیدم این است که جایی که ابوحامد شهید شده‌اند زیاد فاصله‌ای با مرز اسرائیل در سوریه ندارد. این یعنی اینکه نوک پیکان خط مقاومت در منطقه، امروز بچه‌های افغانستان شده‌اند و این در تاریخ افغانستانی‌ها، نکته ویژه‌ای است. با این تصویرسازی معجول رسانه‌ها، کسی در دنیا باورش نمی‌شد که افغانستانی‌ها این چنین تاریخ‌ساز شوند.

 

از این زاویه ایشان مدیون رشد در یک خانواده واقعا مذهبی بودند. علاوه بر آن با توجه به علاقه شدیدی که ایشان به حضرت زهرا(س) داشتند، فکر می‌کنم خود حضرت، ایشان را بسیار کمک می‌کرد که مسیر درستی را انتخاب کنند. بارها می‌گفتند که اگر فاطمه(س) نبود، دنیا نبود و خود ایشان هم اسم فاطمیون را به همین خاطر برای این گردان انتخاب کردند.

 

بعد از شهادت جهاد مغنیه یک هجومی برادران حزب‌الله به کاروان اسرائیلی‌ها داشتند. یادم می‌آید که همان روز به ایشان این خبر را دادم که انتقام خون جهاد مغنیه را گرفته‌اند، برنامه شما چیست؟ گفت برنامه ما این است که انشاءالله در رکاب «حاج حسن» خواهیم رفت. چون معتقدم که با خود طرف، با خود دشمن رودررو جنگیدن و مقابله کردن بهتر از جنگیدن با مزدورها و عوامل آنهاست. جنگیدن با خود اسرائیل خیلی بهتر از جنگیدن با مزدوران آنهاست. زحمت کشید، تلاش کرد، کار کرد تا به این مرحله رسید.

 

* ما از رابطه و علاقه  ابوحامد با بقیه رزمندگان مدافع حرم هم زیاد شنیده‌ایم.

ایشان هیچ وقت خودش را فرمانده نمی‌دانست و احساس بالابودن نداشت. با همه رزمندگان دوست بود، در خانواده هم همین‌طور، به دخترانم بارها می‌گفت که مثل یک دوست روی من حساب کنید. آدم به شدت مسئولیت‌پذیری هم بود و واقعا هر کاری را خودش به دنبالش می‌رفت.

 

یک بار پیش از این شهادت، مجروح شده بودند و جراحت عمیقی هم بود. بازوی چپشان تیر خورده بود. خواست خدا و لطف بی‌‌بی(س) بود که این تیر مسیری طولانی را گذرانده بود اما آسیبی جدی نرسانده بود. زمانی که من متوجه جراحت ایشان شدم، ایشان از بیمارستان آنجا مرخص شده بودند. برای مدتی برگشته بودند و من اصرار کردم به ایشان که شما مجروحید یک روز استراحت کنید. اما با همان حالت باندپیچی بلند شدند و رفتند. ایشان چپ دست بودند، اما با وجود این‌که گلوله به همان دستشان خورده بود و سختی‌های زیادی برایشان آورده بود، با این حال بلند شدند و رفتند.

 

* شهید خاصی بود که خیلی شهادتش روی ابوحامد تاثیر گذاشته باشد؟

گفتم که برای ما زیاد صحبت نمی‌کرد، ما اصولا خیلی کم همدیگر را می‌دیدیم و اصلا فرصت نمی‌شد. اما شهادت شهید سید حسین حسینی، اولین شهید مدافع حرم افغانستانی خیلی روی او تاثیر گذاشت. ارادات خاصی به ایشان داشت و حاجت‌ها از این شهید گرفته بود. این شهید هم در بهشت رضا(ع) به خاک سپرده شده است. در این چند سال چند باری که ابوحامد به مشهد آمد به بهشت رضا(ع) رفت و با این شهید کلی درد و دل می‌کرد و هر دفعه هم به منزل ایشان سرکشی می‌کرد. همسر شهید حسینی ایرانی و اهل تربت حیدریه است. خیلی هم خاطره از ایشان داشت  و بازوی راست شهید ابوحامد بود. هر چند که دو سه ماهی بیشتر هم با هم نبودند.

 

* خودتان هم ظاهرا زیاد به خانواده‌های شهدا سر می‌زنید. روحیه خانواده‌های شهدای مدافع حرم به خصوص افغانستانی‌ها که باید رنج و درد بیشتری به جبر روزگار تحمل کنند، چطور است، تعدادی از آن‌ها ساکن ایران هستند.

شهید حسینی یک خانم ایرانی دارد و این‌ها به تمام معنا ثابت کرده‌اند که خانواده شهید‌اند. من ارادت خیلی خاصی به آنها دارم. خانم شهید و دخترهای شهید واقعا خیلی بزرگند و همیشه در مراسم‌ها و مناسبت‌ها روحیه عجیب این خانواده قابل مشاهده است. خانم ایشان برای من تعریف می‌کرد که دخترهای شهید هر از چند گاهی می‌نشینند و وسایل شهید را می‌گذارند جلویشان و نگاه می‌کنند. کلیپ‌ها و عکس‌های ایشان را نگاه می‌کنند و گریه می‌کنند و من هر بار به این‌ها می‌گویم که گریه ندارد. این افتخار ماست. واقعا به ایشان غبطه می‌خورم.

 

* اگر موافق باشید قبل از اینکه به ماجرای شهادت ایشان برسیم، کمی در مورد زندگی شخصی شهید و ویژگی‌های اخلاقی ایشان برایمان بگویید.

تاکید زیادی روی نان حلال داشتند. روی هر کاری که دست می‌گذاشتند، صادقانه و عاشقانه کار می‌کردند. دوستان ایشان خیلی می‌گفتند که با این جور کار کردن تو، ما زیر سوال می‌رویم. چه قدر خودت را اذیت می‌کنی. راحت‌تر کار کن. قبول نمی‌کرد و می‌گفت من همین‌ام. روی نماز تاکید زیادی داشتند و می‌گفتند اول نماز بعد جهاد، اول نماز و بعد هر چیز دیگری. تاکید زیادی هم روی نماز بچه‌ها داشتند.

 

* چند یادگار از ایشان باقی مانده است؟

فاطمه ۱۲ سالش است. حمیدرضا ۹ ساله است و طوبی هم ۴ ساله است.

 

* برخوردشان با خانواده چگونه بود؟ خاطره یا نکته خاصی دارید؟

بسیار روحیه لطیفی داشت. فکر نکنم در بین برادران و پسران برادران ایشان که مجموعه خیلی بزرگی هستند کسی مثل ایشان باشد. این خانواده ۶ برادر داشت و هر کدام از ‌آن‌ها هم ۶ پسر دارند. قوم بسیار پرنفوذی هستند و از هر قشر و صنفی هم هستند. در بین همه آن‌ها تنها کسی بود که این چنین لطیف و انسانی بود، ایشان بود. در این چند روزه‌ای که ما مراسم داریم من آدم‌هایی را دیده‌ام که از جاهای مختلف ایران آمده‌اند و ابراز لطف می‌کنند، کسانی که من تا به حال آنها را ندیده‌ام، از کرج چند روز پیش کسی آمده بود و می‌گفت که من مدیون ابوحامدم.

 

در این ۲۴ ماه ایشان ۳ بار بیشتر پیش ما نیامدند و بچه‌ها به شدت مشتاقانه دوست داشتند، ایشان را ببینید. به همین خاطر هر بار که ایشان می‌آمدند یک مراسم استقبال خانوادگی برایشان برگزار می‌کردیم. اما دفعه آخر بر حسب اتفاق؛ ما کمی دیرتر رسیدیم و ایشان از آنجایی که قرار داشتیم، رفته بودند و در ایستگاه تاکسی‌ها بودند که ایشان را دیدیدم. وقتی از محوطه محل قرار خارج شدیم دختر کوچکمان، طوبی خانم به ایشان گفت که بابایی ما می‌خواهیم بیاییم فلان جا، شما هم با ما می‌آیی؟ چون وارد آن محوطه نشده بودیم، خیال می‌کرد که این بار به آنجا نرفته‌ایم... همه خندیدیم و فراموش کردیم. چند روزی گذشت که ایشان در همین ایران بودند و برای چند روزی برای یک کار با گروهی از دوستانشان به شهر دیگری رفته بودند. علاقه‌ای خاص به طوبی داشتند. وقتی قرار بود برگردند به من گفتند: من هنوز یادم مانده است که طوبی دفعه پیش به آن محل نرفته بود و دوست داشت برود. این دفعه او را بیاور. ساعت ۱۰ شب بود که ایشان می‌رسید اما با این وجود طوبی را با خودمان بردیم که در دلش چیزی نماند. با اینکه آن روزها فوق‌العاده مشغله کاری داشت و اصلا فرصت سر خاراندن نداشت ولی به این جزئیات رفتاری هم توجه داشت.

 

 

* از روز شهادت برایمان بگویید، چه طور مطلع شدید؟

من شنبه ۹ اسفند ساعت چهار با ایشان از طریق اینترنت صحبت کردیم. ایشون وایبر و واتس‌آپ را قبول ندارند، اما یک شبکه دیگر را قبول داشتند و از این طریق با هم ارتباط داشتیم. چون فرصت زنگ زدن هم نداشتند. ایشان یا آخرهای شب یا اوایل صبح، مطالعه کوچکی روی پیام‌های روزانه من داشتند.

 

ساعت ۴ آن روز که موفق شدیم صحبت کنیم ایشان به من گفتند :«من صدای شما را ندارم. اما اگر صحبت‌های من را می‌شنوید بدانید که در بالای یک تپه خوش آب و هواهستیم. فقط می‌خواستم صدای شما را بشنوم. من تا یکی دو ساعت دیگر شارژ گوشیم تمام می‌شود. نگران نباشد. التماس دعا»

 

همان لحظه من گفتم که سپردمت به خدا. فردای آن روز در همین گروه‌های اینترنتی ناگهان با خبری مواجه شدم که فرمانده فاطمیون شهید شده. البته  آقایی که این حرف را گذاشته بود خیلی زود حرفش را پس گرفت و گفت که من هم از جایی شنیدم. آن موقعی که من این پیغام راخواندم فقط همین یک کلمه را گفتیم:«یا اباالفضل العباس.»

 

از آن لحظه مرتب شماره ایشان را می‌گرفتم، اما آنتن نداشت و آنتن نداشت؛ تا اینکه گذشت و گذشت و شب را هم در ناآرامی گذراندم و از شما چه پنهان با عکسش صحبت می‌کردم. می‌گفتم‌که شما کجایید؟... این طوبی پدر می‌خواهد... مردم چه می‌گویند... شما شهید شده‌اید؟...

 

تا فردا صبح که ساعت ۴و نیم صبح که گوشی را روشن کردم همین عکسی که امروز بر در و دیوار بنر شده است را دیدم که گذاشتند و فهمیدم که کار تمام شده است و آنجا هم فقط یک جمله گفتم: «انالله و انا الیه راجعون».

 

خوشحال بودم که ایشان به آرزویش رسیده است، اما نمی‌توانم پنهان کنم که افسوس می‌خورم که چرا این‌قدر زود از میان ما رفته است. و چرا با این یار شفیقشان شهید فاتح هر دو با هم رفته‌اند. بچه‌های فاطمیون همه شهید فاتح را ابوحامد دوم می‌دانستند و من خیلی افسوس خوردم از اینکه ایشان هم رفته است. بچه‌ها هم می گفتند که این دو عاشق و معشوق بودند و با هم، هم رفتند. راضی‌ام به رضای خدا. همیشه این را می‌گویم. رسالت سخت و سنگینی برای من و دوستان به یادگار گذاشت. همیشه دعا می‌کنم که شهید فقط ما را شفاعت کند تا مدیون خون آنها نباشیم.

 

*به بچه‌ها چگونه خبر دادید؟

به بچه‌ها، شخص خودم گفتم. دختر بزرگم فاطمه صبح که برای نماز بلند شد دید که گوشی دست من است و احساس می‌کنم که دیروز آن هم متوجه چیزهایی شده بود، خواست که گوشی را به او بدهم. اما ندادم و با این مقدمه شروع کردم و گفتم که مامان خوش به حال شهدا. یکسری از این مقدمات گفتم و بعد گفتم که فاطمه جان پدرت هم شهید شده است. ایشان هیچی نگفتند، نه خوب گفتند نه بد گفتند، فریاد و جیغ هم نزدند. فقط دیدم که اشک‌هایش مثل سیل روانه شد.

 

پسرم  شیفت صبح است. به فاطمه گفتم که به حمیدرضا هیچی نگو تا امروز را مدرسه برود. هیچی بروز ندادیم و هیچی نگفتیم  و او را روانه مدرسه کردیم.

 

طوبی هم وقتی فهمید که خانواده ‌آمده است و همه دارند گریه می‌کنند، متعجب شد و برایش سوال به وجود آمد رو کردم به او و گفتم که طوبی جان می‌دانی پدرت شهید شده است. گفت: یعنی رفته است پیش خدا؟ گفتم بله. گفت: خب از آن بالا ما را نگاه می‌کند. ولی کاش پیشمان بود.

 

پسرم هم که از مدرسه برگشت و شلوغی را دید یک چیزهایی متوجه شد. تا از در آمد خانه او را کناری کشیدم و خبر را به او دادم. گفتم پدرت به آرزوش رسید و شهید شد. ایشان هم چیزی نگفت و فقط اشک‌هایش رفت و رفت. چیزی حدود نیم ساعت فقط گریه بی صدا می‌کرد و این گریه اطرافیان را حسابی تحت تاثیر قرار داد.

 

دیروز صبح که بلندش کردم، دیدم خیلی ناراحت است. گفتم پسرم از دست من ناراحتی؟ گفت نه گفتم از دست پدرت؟ گفت از او که اصلا. قبل از این بود که نگرانش بودم الان که اصلا نگرانش نیستم و به بهشت رفته است و جایش خوب است.

 

خدا را شکر می‌کنم و این‌ها واقعا لطف و عنایت خداوند و بی‌بی‌(س) است. از شما چه پنهان از همان روز اولی که ما ایشان را به جبهه سپردیم دل هم کندیم و گفتیم انشاءالله لیاقت داشته باشیم که خود بی‌بی‌(س) ما را بیمه کنند. تا حالا هم الحمدلله آرامش خاصی نصیبمان شده است. از همان جوانی دوستان خیلی اوقات به من می‌گفتند که شما شوهرت ۵ ماه ۶ ماه می‌رود و نمی‌آید، چرا اینقدر آرامی چرا چیزی نمی‌گویی. به آنها بارها می‌گفتم که هر سختی، هر زخم زبانی و هر مصیبتی در مقابل مصیبت‌های بی‌بی‌ زینب(س) سرسوزنی نیست و هر چه قدر که ما تحمل کنیم و صبر کنیم در مقابل آن صبر زینبی کاری نکرده‌ایم.

 

* خبر شهادت ابوحامد به طرز عجیبی، در جامعه ایران تاثیرگذار شد. خیلی از آدم‌هایی که اصلا در آن فضا نبودند، به شدت ناراحت و متاثر شدند. بعضی‌ها هم به شدت برای سوریه و سرنوشت فاطمیون نگران شدند. همه ما می‌دانیم که ابوحامدها دست‌پرورده همسران و مادران افغانستانی هستند. دوست داریم به عنوان آخرین سوال از زبان خود شما به عنوان یک همسر شهید مجاهد افغانستانی در این باره بشنویم.

بنا به تعهدات و اخلاقیات و روحیاتی که خود شهید ما داشتند و به خاطر اینکه انتقام خون این شهدا گرفته شود، برادران عزم را جزم کرده‌اند که بیشتر از پیش انشاءالله این مسیر را ادامه دهند. من به بچه‌های فاطمیون زیاد گفته‌ام که این آقا در زمان مسئولیت‌شان استارت کار را زدند و پله‌های اولیه مسیر را پیموده‌اند. اما این اطمینان و یقین و تضمین را شخص من به شما می‌دهم که ابوحامد با خونش این مسیر را هموارتر کرده است. «یا علی(ع)» بگویید و با پشتکار و همت به میدان بیاید که انشاءالله پیروز میدانید و مطمئن باشید که ابوحامدهای دیگری در راهند و این مسیر تا زمان ظهور امام زمان (عج) ادامه خواهد داشت.

 

 

منبع: تسنیم

کلمات کلیدی

ارسال نظر

تریبون