تاریخ خبر: کد خبر: 3812

گزارش یک زندگی مجاهدانه در گفتگو با همسر شهید نواب صفوی

به گزارش قاصدنیوز، حدود شش‌دهه از آخرین اذان زندگی سید مجتبی میرلوحی می‌گذرد؛ اما گویا هنوز نیره اعظم نواب احتشام رضوی در حال‌و‌هوای همان سال‌ها سیر می کند. فقط کافی است سر صحبت را با او باز کنید تا همه حوادثی که ٦٠‌سال پیش با چشمانش دیده بدون کم‌و‌کاست برایتان روی دایره بریزد. متنی که در ادامه می‌آید حاصل یک گفتگوی طولانی با وی است.

 

 

شهید نواب صفوی چطور با خانواده شما آشنا شدند؟

محمدرضا پهلوی، اوايل سلطنتش زمانی كه هنوز پايه‌هاي حکومت مستحکم نشده‌بود، قصد داشت از همه كساني كه از پدرش زخم خورده‌اند دلجويي كند. برای همین هم پدر من را به درباره دعوت کرده بودند. اتفاقا آقای نواب هم در همان روز به درباره رفته بودند تا از یک جوان سید که چند نفر از مهاجمان روس را از بين برده و به اعدام محکوم شده بود، حمایت کنند. این طور بود که شروع آشنایی این دو با همدیگر در دربار شکل گرفت.

 

یعنی هیچ آشنایی قبلی با همدیگر نداشتند؟

پدر من قبل از آن در نشریه «پرچم اسلام» درباره وقایع انقلاب خراسان مصاحبه‌هایی کرده‌بودند که مسلسل‌وار چاپ می‌شد. آن روز هم وقتی پدرم وارد دربار شده بودند، مامور ایشان را به نام «نواب احتشام» صدا کرده بود. آقاي نواب هم تا كلمه «نواب احتشام» را شنیده‌بودند یاد همان گفتگوها افتاده بودند. ایشان قبل از اینکه پدر من را ببینند پدرم را به عنوان سمبل شجاعتی که در برابر رضاخان قیام کرده‌بود، می‌شناختند. برای همین وقتي اسم ایشان را می‌شنوند، مي آيند جلو و مي‌پرسند: «شما همان نواب احتشامي هستيد كه در قضاياي انقلاب خراسان بر عليه رضاخان قيام كرديد؟» پدرم مي گويند: بله. آقای نواب هم خودشان را معرفی می‌کنند. البته پدرم هم ایشان را به عنوان کسی که بر علیه کسروی معدوم قیام کرده بود، می شناختند. براي همين انگار دو گم‌شده همديگر را پيدا كرده بودند.

 

و این رفاقت از همان دربار ادامه پیدا کرد؟

بله. بعد از اين ملاقات، پدرم آقاي نواب را دعوت كردند منزل. منزل ما در تهران پشت «تشكيلات امنيه» بود. یادم هست قبل از اینکه ایشان بیاید، پدرم به ما توصيه می‌كردند كه «قرار است شخصيت بزرگي بیاید اينجا. مبادا از پشت شيشه، پشت‌دري را كنار بزنيد و بیرون را نگاه کنید.» خلاصه آقاي نواب برای اولین‌بار آن روز به منزل ما آمدند و توي حياط با پدرم صحبت كردند.

 

چطور شد که ایشان از شما خواستگاری کردند؟

بعد از مدتی از این آشنایی، پدرم دچار عارضه قلبي شدند و افتادند بيمارستان شفاي تهران. در همان روزهایی که ایشان بستری بودند، یک روز آقاي نواب آمدند دم در. اتفاقا خدمتكارمان نبود و بر حسب تصادف من رفتم پشت در. البته آن وقت‌ها رسم نبود كه زن‌ها بيايند جلو. از پشت در صحبت مي‌كردند. پرسیدند: «آقاي نواب احتشام تشريف دارند؟» من گفتم: «نخير. تشريف ندارند. بيمارستان هستند.» پرسیدند: «عيادت كسي رفته‌اند؟» گفتم: «نخير. خودشان عارضه قلبي پيدا كرده‌اند.» آقاي نواب هم خداحافظي با‌عجله‌ای ‌كردند و رفتند.

 

یکی دو روز بعد دوباره آقای نواب آمدند در منزل ما و گفتند: «من از طرف آقاي نواب‌احتشام آمده‌ام كه اگر نیاز به مايحتاجی دارید، برای شما خریداری کنم.» اتفاقا دوباره خود من در را باز کرده بودم. گفتم: «به لطف پروردگار همه چيز هست. تشكر از لطفتان.» این را که گفتم، آقای نواب پرسید: «شما صبيه آقاي احتشام هستيد؟» آهسته گفتم: «بله» بلندتر پرسيدند: «بله؟» بلندتر جواب دادم:«بله.» یعنی همان جا بله را از من گرفتند! (مي خندد)

 

پس همین مسئله مقدمه خواستگاری ایشان از شما شد؟

من به خاطر شخصیت پدرم خواستگارهای متعددی داشتم. پدرم تعریف می‌کردند آن روز در بیمارستان نماز امام زمان(عج) خوانده بودند و از حضرت خواسته بودند که جوانی داراي تقوا، پرهيزكار، با اصالت و سید به خواستگاری من بیاید. درست همان موقع هم آقاي نواب رسیده بودند بیمارستان و به پدرم گفته بودند: «آقاي نواب احتشام! من می‌خواهم چيزي خدمتتان عرض كنم که خجالت مي‌كشم. دلم مي‌خواهد آن نسبتي كه حضرت امير(ع) نسبت به پيامبر(ص) داشتند، من نسبت به شما پيدا كنم.» پدرم هم گفته بودند: «با كمال افتخار.»

 

مهریه شما چقدر بود؟

آقای نواب پیشنهاد داده بودند که مهریه‌ ١٠٠هزار تومان باشد. آن زمان ١٠٠هزار تومان مهريه، مثلا ١٠٠ميليون تومان حالا می‌شد. ولی پدرم قبول نکرده و گفته بودند که فقط با مهرالسنه موافقند. مهریه من به پول آن زمان ‌شد ٢٥ تومان. پدرم گفته بودند: «نه شان شما از حضرت امير بالاتر است و نه شان دختر من از حضرت صديقه.»

 

شما قبل از ازدواج صحبتی هم با آقای نواب داشتید؟

وقتی پدرم بهتر شدند، آقای نواب به پدرم گفته بودند: «مي‌شود من صبيه شما را ببينم و با ايشان صحبت كنم؟» پدرم هم قبول كرده بودند.

 

از آن جلسه گفتگو چیزی در خاطرتان هست؟

دي ماه بود. ما نشستیم و بنا كردیم به صحبت كردن. بر خلاف حرف‌هایی که در این جلسات زده می‌شود، گفتند: «من يك آدم انقلابي هستم. اهداف خيلي بزرگي دارم و مي خواهم حكومت اسلامي را در اين كشور پياده كنم. مي‌خواهم كه اين خاندان پهلوي را منقرض كنم. حالا ممكن است در اين راه من موفق شوم. ممكن هم هست به دست دشمنان اسلام كشته شوم.»

 

شما آن موقع یک دختر ١٤ساله بودید. این حرف‌ها آن هم در مراسم خواستگاری خیلی برای شما غیرمنتظره نبود؟

نه، چون روحیه‌ام با این مسائل آشنا بود.

 

مراسم ازدواج شما چطور بود؟

پدرم نامه‌اي نوشتند به آيت‌ا... حجت كه «من دخترم را به مهرالسنه به شما وكالت مي‌دهم كه او را براي آقاي نواب عقد كنيد» آيت‌ا...حجت هم وقتی نامه را دیده‌بودند، فرموده‌بودند: «اين دومين عقدي است كه من می‌خوانم. يكي دختر خودم را به مهرالسنه دادم و يكي هم دختر نواب احتشام را. بعداً در حالی که من تهران بودم، خود آقایان جشنی در قم گرفتند.

 

يا پول زيلوها را بدهید يا خودشان را!

ما، مادر و برادر آقای نواب و خانواده طهماسبی و واحدی توی یک خانه می نشستیم. تمامی دو ماه و نیمی هم که آقا مصر بودند، ما مرتب از بقالي و قصابي نسیه می آوردیم.‌ قرضمان شده بود ٨٠٠تومان.چند روز بعد از این که آقا آمدند، يك جمله به من گفتند كه «اگر اين قالي را بفروشم، ناراحت مي شوي؟» اتاق طهماسبي و واحدي و اتاق مهمان خانه همه زيلو بود.گفتم: «نه به خدا آقاي نواب! خيلي خوشحال مي شوم كه اتاق من هم مثل بقیه باشد.» حالا فکر کنید اين قالي دست‌باف مال جهيزيه‌ام بود. به زور اين قالي را لوله كردم و التماسشان كردم که آن را ببرند. اصلا پشيمان شدند كه چرا اين حرف را به من زده‌اند. ولی اين قدر اصرار كردم كه اين قالي را فروختند و قرض مشتي حسن، بقال محل را دادند.بقيه اش را هم دادند به يكي از فدائيان اسلام كه وضعش خراب بود. يعني يك ١٠تومان هم براي خودمان نياورند. بعد هم فقط يك جفت زيلو از جايي نسيه كردم که بعد از اينكه آقاي نواب شهيد شدند، صاحب زيلوها آمد و گفت: «يا پول زيلوها را بدين يا خود زيلوها را!»

 

رهبر فدائیان اسلام یا کارگر بنایی؟

بعد از اينكه آقاي نواب از مصر برگشتند، عده‌ای از فدائيان اسلام رفته بودند استقبالشان. البته آن زمان نمي گذاشتند مردم از کسی استقبال كنند، ولي درست عين زمانی که شاه مي آمد، دو طرف جاده پر از جمعیت بود. برای دیدوبازدیدهایشان هم خانه‌ بزرگی نزدیک آصف‌الدوله گرفته بودند و تا دو، سه روز آنجا بودند. چند روز بعد از برگشتنشان، یک روز دیدم آقاي نواب و سيد محمد واحدي نزدیک ظهر پاچه‌هايشان را بالا زده‌اند. روبروي خانه‌مان گودالي بود که يك پيرمرد و پيرزن مستضعف داخل آن زندگی می‌کردند. پولی هم نداشتند که آنجا را بسازند. آن روز دیدم آقاي نواب و سيد محمد واحدي پاهايشان را بالا زده اند، گل لگد كرده اند و کمک می‌کنند با خشت و گل ديوار خانه پيرمرد و پيرزن را بالا ببرند. جالب اینکه حتی پولی هم نداشتند كه يكي بيايد و به آن‌ها كمك كند. حالا فکر کنید این آقا، رهبر فدائيان اسلام بود. اگر امر می‌کرد کلی آدم می‌ریخت آنجا، ولی بدون توجه به این‌ها مشغول شده بود و گل لگد می‌کرد.

 

حد اسلامی در دِه امام زاده

آقاي نواب براي اختفا رفته بودند طالقان. آنجا دهي بود به نام «وركش» كه بزرگ آن را كبل فيض‌ا... مي گفتند. آقاي نواب آنجا استقرار پيدا كردند. بعد از مدتي هم فرستادند دنبال من، مادر و برادرشان و مادر و برادر آقاي واحدي.در همان روستا بودیم که به آقا خبر دادند «دهي به نام وشته در یکی دو فرسخی اینجاست که حدود ١١هزار نفر جمعیت دارد. امام زاده‌ای هم دارد. اما متاسفانه بدون توجه به این امامزاده يك عده آخر هفته‌ها مي آيند و اینجا فسق و فجور مي كنند.» آقاي نواب خيلي ناراحت شدند. ٥٠، ٦٠نفر از جوان‌های ده را جمع کردند. بازوبند و پرچمی درست کردند و قرار بر این شد که آخر همان هفته این جمعیت بروند طرف امامزاده و اگر كسي را در حال مشروب خوری دیدند، ٨٠ضربه شلاق به او بزنند. ماه رمضان هم بود. برای همین این جمعیت سحرگاه روز موعود حركتشان را آغاز کردند تا موقع نماز صبح، مسجد آن روستا باشند؛ مسجدی که از ٢٥سال پیش درِ آن باز نشده بود.

 

جمعیت ٥٠، ٦٠نفری حركت كردند. آقا جلو بودند. به همراه سيد هادي ميرلوحي، سيد عبدالحسين واحدي و سيد محمد واحدي. مردم هم دنبالشان حرکت می‌کردند. درست یادم هست که وقتی صدای «ا...اکبر»شان توي فضاي كوهستان طنين‌انداز ‌شد، انسان را یاد صدر اسلام می‌انداخت. نماز صبح رسیده بودند مسجد وشته. قفل مسجد را باز كرده و رفته بودند داخل. بعد دسته‌جمعی شروع کرده‌بودند به اذان گفتن و همین مسئله باعث جلب توجه روستائیان شده بود. زمانی هم که مردم روستا جمع شده بودند، ایشان به آن‌ها گفته بود: «١٣نفر از ياران امام زمان(عج) از اين طالقان برمي خيزند. حالا شما ٢٥سال است درِ اين مسجد را باز نكرده ايد؟» نقل می‌کنند بعد از سخنرانی مثل این بود که مردم تازه از خواب بيدار شده باشند. بعد همین جمعیت گفته بودند: «اگر زن بي حجاب یا فرد مشروب خوری اينجا ببینیم، جلوي همه مردم حد اسلامي را جاري مي كنيم.» بزرگ ده هم که آدم متنفذ و پولداری بود و همه این بی‌عفتی‌ها از گور او بلند می‌شد، فرار کرده بود. آقا فرستاده بودند دنبالش. بعد به او گفته بودند: «شما دهي را كه توی آن امام‌زاده است، به مركز فساد تبدیل کرده‌ای؟» بعد هم همین آدم ‌ به یکی از مریدان شهید نواب تبدیل شد و بساطش را جمع کرد.

 

«فدائیان اسلام» شدند فراریان اسلام!

آخرين باری كه آقاي نواب و بقیه یارانشان زندان بودند، حدود دوماه طول كشيد. من همان زمان چله اي برداشته بودم كه خدا آن‌ها را از زندان آزاد كند. درست شب چهلم بود که خبر شهادت آقا را آوردند.حالا توي اين دو ماهی که ایشان زندان بودند، من مدام تنهايي مي‌رفتم زندان كه از آقاي نواب بی خبر نباشم. می خواستم ببينم زنده‌اند يا نه.فكر كنيد سه تا بچه هم داشتم. يك بچه چهار، پنج ساله. يك بچه شيرخواره و يك بچه كه دو سه ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. اين قدر رفته بودم این طرف و آن طرف كه پشت پاهايم آبله زده بود.

مي‌رفتیم زندان لشكر، مي گفتند: آقاي نواب اينجا بود. منتقلشان كرديم عشرت‌آباد. مي رفتيم عشرت آباد، مي گفتند: فرستاديمشان زندان ژاندارمري. مي رفتم زندان ژاندارمري، مي گفتند: انتقالشان دادیم زندان قزل قلعه. خدا مي داند چقدر من راه رفتم. آن وقت هم اين طور نبود كه تاكسي باشد. من هم در غربت محض بودم. فدائيان اسلام هم همگي شده بودند فراريان اسلام! سری به ما نمی زدند.

 

روزنامه ها نوشتند: روح نواب در همسرش حلول کرد

 

 

آخرین بار کجا آقاي نواب را دیدید؟

آخرین بار در زندان قزل قلعه بود که با مادرشان به ملاقات ایشان رفتیم. دست آقاي نواب به دست سربازی دست بند بود. لباس روحاني شان را هم درآورده‌و یك پالتوي نظامي بلند تنشان کرده بودند. وقتي كه مادرشان آقاي نواب را ديدند، بنا كردند به گريه كردن. گفتند: «كاش ما كشته مي شديم، ولي اين روز را نمي ديديم». آقاي نواب هم به مادرشان گفتند: «بالاخره مرگ براي انسان وجود دارد. ممکن است انسان توی آب بیفتد و غرق شود. ممکن است تصادف كند و ممکن است مريض شود و توي بستر بيماري بميرد. به نظر شما مرگي كه انسان در راه خدا در خاك و خون بغلتد، ارزنده است يا مرگ در بستر بيماري؟ » بعد يك دفعه گفتند:«اين مرتيكه پسره.اين مرتيكه محمدرضا. من الان هم اگر بخواهم با اين مرتيكه سازش كنم اين جا جاي من نيست. ولي مرگ با عزت بهتر از زندگي با ذلت است» همه این‌ها در حالی بود که دستشان دست بند زده بود و همان موقع ممکن بود ببرندشان توي شكنجه گاه.

 

بعد از شنیدن خبر شهادت ایشان چه کردید؟

خبر شهادت آقا كه رسيد، انگار جنون آني به من دست داده باشد. ولي گفتم:«خدايا. نواب دوست نداشت من را خوار ببيند. به من صبر بده كه اين مصيبت را تحمل كنم و راه آن شهيد را ادامه بدهم» همان لحظه احساس كردم الان يك مرد مبارز هستم. بلافاصله بلند شدم و رفتم منزل بهبهاني. بهبهاني يكي از علماي درباري بود. مي دانستم كه مخالف نواب است. براي همين بدون اينكه اظهار عجز كنم، گفتم: «نواب و دوستانش كه آرزويشان شهادت در راه خدا بود و خدا اين آرزوي ديرينه را به آن‌ها داد. ولي من فقط تقاضا دارم كه اجساد اين شهدا را برای تشییع به ما تحویل بدهند» به ظاهر تلفن كردبه اين طرف و آن طرف و بعد گفت: «اين‌ها را همان ديشب كه كشته شده‌اند، دفن كرده اند.» بلافاصله رفتم بازار برای فاطمه لباس مشكي خريدم. اصلا انگار نه انگار. گویی خودم را براي یک مبارزه‌ بزرگ آماده كرده بودم.

 

یعنی همان اول نرفتید سر مزار ایشان؟

عصر بود که رفتم مسگرآباد. حكومت نظامي بود. طوري که سه نفر حق نداشتند توي خيابان كنار هم جمع شوند. خانم هاي فدائيان اسلام و مردم هم آنجا جمع بودند. ٢٨ كاميون نیروی مسلح هم آن جا پياده کرده بودند. اول افتادم روي قبر و شروع كردم به گريه كردن. ولی افسری آمد و با نوك چكمه‌اش زد به پهلوی من و گفت: «پاشو. نمي خواد گريه كني» انگار یک کوه باروت يك دفعه منفجر شد. بلند شدم. ديگر آن آدمي كه گريه مي كرد، نبودم. يك دفعه داد زدم: «آري. خاندان آل محمد(ص) را بني اميه همين گونه تسليت دادند. اي پسر پهلوي. يزيد! چه خوب ثابت كردي از چه قوم و چه سلسله‌اي هستي. نيمه شب فرزندان پيغمبر را به جرم حق‌گويي و دين‌داري مي‌كشي و تصور مي‌كني هميشه مي‌تواني جابرانه حكومت كني؟ هيهات... آيا نديدي پدر جنايتكارت با آن ذلت و بدبختي در جزيره موريس به درك واصل شد؟...» بعد بدون انقطاع همين‌طور صحبت كردم: «مردم عزيز! مي‌دانيد نواب و يارانش را اين جنايتكاران به چه جرمی به شهادت رساندند؟ نواب مي‌گفت اين جا كشور جعفربن‌محمدالصادق(ع) است. احكام مقدس اسلام بايد جاري شود. مي‌گفت شاه، دربار و درباريان شب تا صبح در عيش و نوش و رقص و پايكوبي و شراب خواري و هرزگي به سر مي‌برند، ولی اين طرف كودكی بیمار در آغوش مادرش از بي دوايي مي‌ميرد. نواب مي‌گفت: يك قاضي دادگستري كه شب تا به صبح شكم نحسش را مملو از مشروبات الكلي كرده، فردا چگونه پشت ميز قضاوت مي‌نشيند؟ نواب مي‌گفت...» يك‌به‌يك اهداف نواب و جنايت‌هاي آن‌ها را گفتم. مردم هم گريه مي‌كردند. بعد گفتم «پسر پهلوي! تو تصور مي‌کني اين چراغ‌هاي فروزان اسلام را خاموش كردي؟ هيهات. به خدا سوگند كه اين چراغ‌ها فروزان‌تر و مشتعل‌تر شده... اگر شده دخترهاي خود را آنچنان تربيت كنم كه از تو جنايتكار و يارانت انتقام بگيرند...» حتی نظامي ها هم به گريه افتادند.چند روز بعد آشيخ عبدالعلي اسلامي، يكي از علماي تهران که دوست پدرم بودند، به ایشان گفته بود: «آقاي نواب‌احتشام! من خطبه حضرت زينب(س) را توي كتاب‌ها خوانده بودم. ولی امروز خطبه حضرت زينب(س) را با چشم خودم ديدم. نمي دانيد دختر شما چه سخنراني‌اي كرد...» بعد هم روزنامه‌ها و مجلات نوشتند كه «روح نواب در همسرش حلول كرده است.»

 

ماجرای تغییر مزار ایشان را هم برایمان می فرمایید؟

در آن زمان مي‌خواستند طوري منطقه را پاك كنند كه آثاري از قبراين‌مبارزان باقی نماند. ولی وقتي اين خبر به برادر بزرگ آقاي نواب رسید، ایشان، پسرشان و یکی دو نفر دیگر آمدند و پیکرها را شبانه به قم انتقال دادند.

 

سخت بزرگ شدم

خانم نواب، تا به حال گفتگوهای متعددی با شما درباره شهید نواب صفوی انجام شده‌است، ولی اگر موافقید در این گفتگو بیشتر درباره خودتان صحبت کنیم.

من نیره اعظم نواب احتشام رضوی در سال ١٣١٢ در مشهد متولد شدم. پدرم از سلسله سادات رضوی بودند. ایشان از رهبران قیام خراسان بودند که در واقعه مسجد گوهرشاد کلاه پهلوی را بالای منبر پاره کردند و گفتند: «امروز این کلاه بی‌غیرتی را سر شما می‌گذارند و فردا پرده عفت را از سر ناموستان برمی‌دارند»

 

آن‌طور که در کتاب‌های مربوط به تاریخ این واقعه آمده، گویا پدر شما از دستگیرشدگان این حادثه هم هستند.

پدرم در همان واقعه سرشان تير خورده بود و ایشان را نيمه جان به تهران برده بودند. خودشان تعریف می‌کردند: «با آن سر تيرخورده ٤٠شبانه‌روز در يك محبس تاريك زنداني بودم. آن هم زنداني كه نه شب را مي‌فهميدیم و نه روز را. هر مرتبه هم كه مي‌آمدند منتظر بوديم ما را براي اعدام ببرند». بعد ایشان را اول به چهاربار اعدام محکوم کردند، ولی ١٥ نفر از قضات بعد از سخنراني پدرم به نفع ايشان راي دادند و همین مسئله باعث شد که دست‌آخر به سه سال زندان قناعت کنند.

 

یادتان هست که خاطره‌ای هم از این زندان‌ها برای شما تعریف کنند.

ایشان مي‌گفتند ما در زندان با از عده‌اي از مذهبيون و عده‌ای از لامذهبیون زندانی بودیم. یعنی هم عده‌ای از علماي بزرگ مشهد در همان زندان بودند و هم عده‌اي از روشنفکرها و فرنگ‌رفته‌ها. البته حکومت عمداً آن‌ها را توي يك كريدور قرار داده بود كه بینشان اصطكاك ايجاد كند، ولی یک روز پدرم سخنراني کرده و به همین روشنفکرها گفته‌‌بودند:«اين‌ها مي‌خواهند ما را به جان هم بيندازند، ولي ما برعکس به هم کمک می‌کنیم. ما كلاس‌هایی تشكيل داده و به شما فقه، عربي و علوم ديني تدريس مي‌كنيم. شما هم به ما زبان تدريس كنيد.» پدرم تعریف می‌کردند که «ما زندان را به شكل يك دانشگاه درآورديم و علاوه بر اينکه اصطكاك نشد، مودت و دوستي هم به وجود آمد.» حتي مي‌گفتند: «نصف‌شب مامورها مي‌آمدند درِ زندان را مي زدند كه برایشان استخاره بگیرم. من هم بلند می‌شدم وضو مي‌گرفتم. روبه قبله مي‌نشستم و برای آن‌ها استخاره می‌گرفتم.»

 

محکومیت ایشان بعد از همین زندان به پایان رسید؟

نه. بعد از زندان ایشان را تبعید کردند به ساوه. پدرم آنجا هم که بودند طوری با مردم سلوك مي‌کردند كه ايشان را به عنوان پيشواي مذهبي بشناسند تا یک تبعیدی. البته در این سفر مادرم نمی‌توانستند همراه پدرم بروند. چون اگر مي‌خواستند مادرم را ببرند مجبور بودند ايشان را به خاطر قانون کشف حجاب، بدون‌ حجاب تا ساوه ببرند. برای همین برخلاف ميل باطني‌شان ايشان را طلاق دادند و من را هم دور از چشم مادر و مادربزرگم با اين عنوان كه مي‌خواهند عكسم را بيندازند با خودشان بردند ساوه. این سفر و دوری از مادر و خانواده شروع سختی‌های زندگی من بود. اما فکر می‌کنم خدا داشت من را صیقل می‌داد که برای یک زندگی سخت و پرمخاطره آماده شوم.

 

در شروع این سفر چند ساله بودید؟

فكر مي كنم شش يا هفت سالم بود که من را بردند ساوه. البته من آن موقع شناسنامه نداشتم و بعدا پدرم شناسنامه‌ام را پنج سال بزرگتر گرفتند. وقتی هم که بزرگ‌تر شده بودم، از ایشان پرسیدم: «آقاجان! چرا شناسنامه من را بزرگتر گرفتيد؟» گفتند: «براي اينكه اگر مي‌خواستم زودتر عروست كنم، مانع قانوني نداشته باشد.» اتفاقا ١٤ساله بودم که با آقاي نواب ازدواج كردم.

 

شهید نواب داماد سر خانه بود!

زندگی مشترک شما و شهید نواب چطور آغاز شد؟ جشنی هم داشتید؟

زندگي ما بدون جشن و مراسم شروع شد. علتش هم این بود که آقای نواب زندگی پرمخاطره‌ای داشتند. خود آقاي نواب مي‌گفتند: «مي‌خواهم جشن مفصلي بگيرم كه همه فدائيان اسلام را دعوت كنم.» ولی این مراسم هیچ وقت مقدور نشد و ما زندگي را در ساده‌ترين وضع شروع کردیم. البته همین وضعیت هم ادامه پیدا کرد. یعنی من در تمام این هشت سالی که با شهید نواب زندگي كردم، هیچ وقت به ایشان نگفتم که مثلا برای من يك جفت جوراب بخريد. اصلا شايد آقاي نواب نمي‌دانستند كه بايد براي زن و بچه هم چيزي بخرند. حتی پدرم هم گفته بودند هر چيزي لازم دارم به خودشان بگویم. من تا مدت‌ها بعد از ازدواج منزل پدرم بودم. آقاي نواب هم داماد سرخانه بودند.(مي خندد) البته ایشان بیشتر در سفر بودند. یک روز مي‌رفتند كرمانشاه، روز دیگر تبريز بودند، روز دیگر اصفهان. هر جایی هم که می‌رسیدند، شخصيت‌هاي بزرگ شهر را جمع می‌کردند و پیگیر اهدافشان می‌شدند.

 

این مسئله باعث نمی‌شد که شما از ازدواج با آقای نواب پشیمان شوید؟

من خودم بزرگ‌زاده بودم و علاوه بر اين خيلي در زندگی‌ام سختي كشيده بودم. براي همين اين طور نبود كه قدر آقاي نواب را ندانم. فقط تمام نگرانی ام این بود که صدمه‌ای به ایشان نرسد. يادم هست شب‌ها اين‌قدر از فراقشان گريه مي‌كردم كه تمام متكاي من پر از اشك می‌شد. اصلا مثل مريض‌ها می‌شدم. غذا نمي‌خوردم. حوصله نداشتم و دلم به هيچ كاری نمي رفت. می‌توانم بگویم شهید نواب را با همه سلول‌هايم دوست داشتم. البته واقعا علاقه من هم نسبت به ايشان شبیه علاقه‌های همسرانه نبود؛ بلکه مثل علاقه یک فرد به شخصيتی ديني بود. من حاضر بودم همه وجودم را فداي ايشان كنم.

 

دوری شما و آقای نواب معمولا چقدر طول می‌کشید؟

ایشان بیشتر در سفر بودند. مدتی هم تحت تعقیب قرار گرفتند که خیلی طول کشید. ناصر فخرآرایی که ١٥ بهمن ١٣٢٧ شاه را ترور کرد، اين باعث شد كه فضای خفقان در همه‌جا طنین‌انداز شود. تمام شخصيت‌هاي بزرگ كشور را گرفتند و تبعيد كردند. یادم هست آقاي نواب هم چند وقتی متواری شده بودند.

 

منبع: شهرآرا

کلمات کلیدی

ارسال نظر

تریبون