به گزارش «قاصدنیوز»، امروز 12 اردیبهشت، سالروز شهادت معلم شهید، علامه مرتضی مطهری است. در ادامه خاطراتی کمتر منتشر شده از او را میخوانید:
*از خواب که پرید، آنقدر ذوق زده بود که همسرش را هم بیدار کرد. پرسید «چی شده؟» گفت «خواب دیدم.» پرسید «خیر باشه. چی خواب دیدی مگه؟» گفت «پیامبر را دیدم. من و آقای خمینی رفته بودیم مکه، داشتیم طواف میکردیم. حضرت رسول را دیدم که دارد به طرف ما میآید. خودم را کشیدم کنار، گفتم یا رسول الله! استادم از اولاد شماست. پیامبر آقا را بوسید، بعد با من روبوسی کرد. بعد من از خواب بیدار شدم. هنوز داغی لبهای پیامبر را حس میکنم.» خانم گفت: «حتماً آقای سخنرانیهای شما را تأیید کرده.» گفت «نه. یک اتفاق مهمی میخواهد برای من بیفتد.» فقط سه شب به آن اتفاق مهم مانده بود.
*آورده بودندش یک متن عربی بنویسد. نماینده مجلس تعجب کرده بود که این بچه 15-14 ساله چقدر خوب مسلط است. به دلش افتاده بود که حیف این بچه! داشت نصیحتش میکرد. میگفت «پسرجان! الان وضع فرق کرده. گذشت آن وقتها. حالا نمی خواد تا نجف بری که کارهای بشی. مملکت ترقیات کرده. باید مثل تو بیایند بنشینند پشت این میزها...»
*خواب دیده بود که خواب است و یکی آمده دارد تکان تکانش میدهد و بیدارش میکند. پرسید تو کی هستی؟ گفت من عثمان بن حنیف هستم. استاندار علی (ع). گفت با من چه کار داری؟ گفت من را امام علی (ع) فرستاده، به تو بگویم نماز شب بخوانی. یک دفعه از خواب بیدار شد. رفیق هم حجرهاش، شیخ مرتضی داشت تکان تکانش میداد. میگفت «پاشو، پاشو نماز شب بخونیم.»
* دهاتی بود. از سر و وضع و لباسش معلوم بود. وسط خیابان جلویش را گرفته بود و میپرسید: «آقا! من سؤال دارم. غسل مال تن است یا جون؟»
- این چه سؤالی است میپرسی؟
- آقا جوابم رو بده. غسل مال تن است یا جون؟
- خب مال روح هست چون نیت میخواهد. مال تن هم هست چون باید تن رو بشوریم.
- نه. درست جواب بده. مال تن هست یا جون؟
ماند دیگر چه بگوید. گفت «نمیدانم» مرد با لهجه خودش گفت: «پس این عمامه را چرا سرت هشتی؟»
... خودش سر منبر تعریف می کردو میخندید.
* دبیرهای دینی کشور جمع شده بودند مشهد برایشان سمینار گذاشته بودند. پیام شاه و وزیر را خوانده بودند. یک تاج گلی هم پای مجسمه رضاخان گذاشته بودند. نوبت مطهری که شد صحبت کند، گفت: «دبیران دینی ما هم بت پرست شدهاند؟!»
* آنکه آمده بود پشت تریبون معرفی کند. سنگ تمام گذاشته بود. گفته بود: «اگر برای بقیه لباس روحانیت افتخار است، ایشان خودشان افتخار این لباس هستند.» سخنران که آمد پشت تریبون، حسابی عصبانی بود، گفت: «آقا! من در تمام عمرم یک افتخار بیشتر ندارم. آن هم همین عبا و عمامه است. این حرفها چیه که شما میزنی؟!» صدایش رفته بود بالا و صورت سبزهاش، قهوهای شده بود.»
* آمدهاند ایراد گرفتهاند که فلانی کلاهیها را میآورد که کم کم جای عمامه به سرها را بگیرند. مردم برای آنها دست و پا بشکنند و برای اهل عمامه هیچی! ولی من گوش نمیدهم، باید از اینها استفاده کرد.
* هفتهای دو روز میرفت قم و درس میداد. فلسفه درس میداد؛ فلسفه هگل و مارکس را. امام (ره) گفته بود «خودم هزینهاش را میدهم.» یادش افتاد 30 سال پیش نمیشد فلسفه اسلامی را بی دردسر خواند.
* فیش برمی داشت. همیشه یک دفتر صد برگ همراهش بود که هر چیزی را میخواند یا میشنید، آن تو مینوشت. یک وقت دید تعداد این دفترها از صد هم گذشته. یک دفتر دیگر برداشت. برای فیش برداشتن از دفترهای قبلی.
* پرسید: این داستانها را کی نوشته؟ گفتند آقای دوانی. گفت: خیلی کار خوبی کردهای برادر! من هم به فکر افتادم که برای بچهها قصههای اسلامی خودمان را بنویسیم؛ قالب خوبی است. ماه بعد «داستان راستان» را نوشته بود.
* با استادها ناهار نمیخورد. خودش نان و پنیری، نان و انگوری، چیزی میآورد. به آبدارچی که اصرار میکرد، میگفت: «من باید غذای خاص بخورم. این غذاها برای من خوب نیست.» به رفقایش میگفت: «غذای شاه را نمیخورم.»
* آخر کلاس گفت: «آقایان فردا کلاس تشکیل نمیشود. کتابهایم الان دسترسم نیست که بتوانم برای فردا مطالعه کنم.»
* همان شبانه رادیو را از توی اتاق برداشتند. به هم سپردند که نگذارند امام (ره) خبر را بشنود. گریه دختر امام (ره) را اما یادشان رفته بود. صبح وقتی پیش امام رفتند، امام (ره) اشک توی چشمهایش بود. گفت: «دیدی احمد! مطهری را کشتند، مطهری را کشتند.»
http://www.ghasednoor.ir/fa/tiny/news-8789
ارسال نظر