تاریخ خبر: کد خبر: 8420

مروری بر کتاب «فریاد در تاکستان» اثر نویسنده مشهدی درباره مرحوم دکتر شیخ

وقتی دکتر شیخ بیمار لاعلاج را با برگ درخت بید و شیوه ای جالب درمان کرد

حرف‌های مریض را می‌شنید. معاینه می‌کرد. قلم را می‌گرفت دستش و قبل از آنکه نسخه را بنویسد، زیر لب می‌گفت: «دوا رو من می‌دم، شفا رو خدا...»

وقتی دکتر شیخ بیمار لاعلاج را با برگ درخت بید و شیوه ای جالب درمان کرد

به گزارش«قاصدنیوز»، بیشتر مشاغل و رشته‌های هنری، اسوه‌ها و اسطوره‌هایی دارند که نگاه‌کردن به سلوک و زندگی‌شان می‌تواند برای ادامه‌دهندگان راه آن‌ها سرمشق مناسبی باشد و آن‌ها را در بزنگاه‌های حرفه‌ای برهاند. در رشته پزشکی در دوره‌های گذشته و تاریخ معاصر ایران، الگو ‌های فراوانی وجود دارد. شاید برای همه ایرانی‌ها دکتر قریب به‌ویژه پس از پخش سریال روزگار قریب از تلویزیون، الگویی در این حوزه باشد و همچنین برای ما مشهدی‌ها دکتر شیخ، نمونه پزشکی بی‌ادعا و مردمی باشد؛ پزشکی که همه عمرش را وقف خدمت به مردم کرد و تا امروز هم نامش به نیکی مانده است.

 

همسایه پنجره‌فولاد

 

دکتر مرتضی شیخ در سال۱۲۸۶ خورشیدی در تهران به دنیا آمد. وی کودکی و همچنین تحصیلات خود را تا سطح مدرسه عالی طب در تهران ادامه داد و با درجه دکترای پزشکی فارغ‌التحصیل شد. پدر وی زرگر بود و پس از آنکه به دلایلی دچار مشکل مالی شد، مرتضی شیخ ضمن تحصیل به پدر نیز کمک می‌کرد. وی از همین زمان بود که با مشکلات محرومان آشنا شد و گویی با خود عهد بست تا تمامی توان خود را صرف این قشر کند.

 

دکتر مرتضی شیخ چون برادری دلسوز، متعهدانه از سه خواهر و برادرش نیز نگهداری کرد تا هر یک با تحصیلات مناسب به مشاغل شریفی چون آموزگاری و خدمت در پرورشگاه‌ها و خدمات انسانی دیگر اشتغال یافتند.

 

وی پس از اخذ مدرک دکترا به خدمت سربازی رفت. سپس به ماکو و مراغه رفت و آن‌گاه در عزیمت به سیستان‌وبلوچستان و خدمت در آن منطقه موفق به تأسیس بیمارستان دولتی شد تا مردم مستضعف آن دیار بتوانند از خدمات رایگان بهره ببرند.

 

دکتر شیخ پس از ازدواج از طریق اداره تابعه (بهداری) به مشهد منتقل و درقالب همان دایره در کارخانه قند مشغول به خدمت شد. وی پزشکی انسان‌دوست بود؛ به‌طوری‌که کسی از مردم مشهد نیست که نامی از او یا خاطره‌ای از او نداشته یا نشنیده باشد.

 

در سال١٣۵٢ دکتر به‌علت بیماری سخت بستری می‌شود و مردم به‌طور خودجوش برای وی مراسم دعا برپا می‌کردند و پس از فوت ایشان آن‌چنان مراسم تشییع باشکوهی برای وی به عمل آوردند که تا کنون شهر مشهد چنین‌مراسمی در خود ندیده بود.

 

سرانجام دکتر مرتضی شیخ در سال١٣۵۵ پس از چند سال بیماری در شهر مشهد درگذشت و در صحن انقلاب، نزدیک پنجره‌فولاد به خاک سپرده شد.

 

فریاد در تاکستان

 

درباره زندگی و روزگار دکتر شیخ به‌تازگی کتاب «فریاد در تاکستان» ازسوی انتشارات عیدگاه چاپ و روانه بازار شده است. نویسنده این کتاب محمد خسروی‌راد و مصاحبه و تحقیق برعهده محمد عبداللهی بوده است.

 

در این کتاب 140صفحه‌ای مجموعه‌ای از خاطرات اطرافیان و مراجعان دکتر شیخ ازسوی خسروی با زبانی داستانی نگاشته شده است و در پایان کتاب همچنین عکس‌هایی از دکتر شیخ قرار گرفته است. به‌بهانه اول شهریورماه، روز بزرگداشت ابوعلی سینا و روز پزشک، چند روایت خواندنی از این کتاب را با هم می‌خوانیم و پیشنهاد می‌کنیم کتاب «فریاد در تاکستان» را برای یک بار هم که شده، بخوانید.

 

برگ درختان بید

 

مریض را هرجا که بردند، خوب نشد؛ حتی انگلستان! می‌گفتند توی انگلستان هم دکترها وقتی شنیده بودند که این مریض از مشهد آمده، گفته بودند: «شما توی مشهدتان کسی مثل دکتر شیخ دارید که دوای این مریض پیش اوست.» راست و دروغش با خودشان. به هرحال مریض را برگردانده بودند مشهد و رفته بودند مطب دکتر شیخ.

 

دکتر از اینکه مریض را خیلی دیر برده بودند پیشش، گلایه کرد. نمی‌دانست قبلا مریض را به چندین دکتر دیگر، حتی خارج از کشور هم برده‌اند. مشغول معاینه شد و بعد نشست روبه‌روی همراه مریض. گفت: «بروید سر زمین‌های زراعی، مثل خواجه‌ربیع یا هرجای دیگر. برگ درختان بید را اول امتحان کنید. هر درختی که برگش تلخ‌تر بود، از آن هفت‌هشت من برگ جمع کنید و بیاورید به منزل. برگ‌ها را خوب بشویید و بعد مثل سبزی‌کوکو همه را خرد کنید. هروقت آماده شد، بیاید دنبال من.»

 

همراهان مریض این کار را کردند و بعد رفتند سراغ دکتر. دکتر مریض را در یک چادر شب گذاشت و زیرورویش را پر از برگ‌های خردشده بید کرد. دست آخر یک لوله گذاشت توی دهان مریض و از چادر شب خارج کرد تا بتواند از طریق لوله تنفس کند.

 

رو کرد به همراهان، طوری‌که مریض نشنود، گفت: «اگر تا فردا مریضتان صدا زد که گرسنه است و غذا می‌خواهد، او را از توی چادر شب خارج کنید و بدانید خوب شده و به او غذا بدهید. اگر این اتفاق نیفتاد، بدانید رفتنی است.» فردا، مریض صدایش را بلند و بلندتر کرد که: «گرسنه‌ام، گرسنه...»

 

شفا از خداست

حرف‌های مریض را می‌شنید. معاینه می‌کرد. قلم را می‌گرفت دستش و قبل از آنکه نسخه را بنویسد، زیر لب می‌گفت: «دوا رو من می‌دم، شفا رو خدا...»

 

این جمله، کلیدی‌ترین جمله‌ای بود که یا بلند به زبان می‌آورد یا زیر لب می‌گفت. بدون این جمله دکتر شیخ هیچ‌وقت نسخه‌ای ننوشت.

 

به حساب پدر

دکتر سکته کرده بود و توی بستر دراز کشیده بود. حال خوبی نداشت. از هر نظر نیاز به مراقبت داشت. آن‌روزها نباید و نمی‌توانست مریضی ببیند. مریضی در حیاط را به صدا درآورد. کسانی که توی حیاط بودند، رفتند دم در و برای مریض حال دکتر را توضیح دادند؛ اما مریض دست‌بردار نبود. یکسره خواهش و تمنا می‌کرد و صدایش هرلحظه سوزناک‌تر می‌شد. صدا به گوش دکتر رسید.

 

گفت: «بگین این مریض بیاد تو ببینیم چشه» کسی نمی‌توانست روی حرف دکتر حرف بزند. مجبور شدند مریض را به اتاق دکتر بیاورند. دکتر همان‌طوری که توی بستر بیماری دراز کشیده بود، مریض را معاینه کرد؛ یک معاینه‌ کامل و رو کرد به مریض و گفت: «من در شرایطی نیستم که مریضی شما را تشخیص بدهم؛ ولی احتمال می‌دهم که نیاز به یک جراحی مختصر داشته باشی تا حالت خوب شود.»

 

مریض گفت: «من کاسبم آقای دکتر! هرچه داشتم تا حالا خرج کرده‌ام و افاقه نکرده. حالا چیزی توی بساط ندارم.»

دکتر گفت: «خودت را می‌توانی تا تهران برسانی؟»

«تا تهران بله، اما بعدش...»

«بعدش هم با من»

روی یک برگه توصیه‌ای خطاب به پسرش که آن روزها یک جراح خوب بود و در تهران مشغول بود، نوشت؛ حتی تاکید کرد که حساب معالجات و جراحی و داروودرمان طرف را بگذارد به حساب پدرش.

 

مثل خداحافظی

 

سال‌ها بعد از فوت دکتر، هرازگاهی خوابش را می‌دیدم. یک شب توی خواب دیدم دکتر حال خوشی دارد و مثل همیشه سرزنده است و لبخند روی لب دارد. هیچ حرفی نزد. آمد جلو و دست کرد توی جیبش، یک‌مشت از همان سکه‌های همیشگی از توی جیبش بیرون آورد و گرفت جلوی من که یعنی: «بردار، مال تو!»

 

دو دستم را نزدیک هم آورد و تا می‌توانستم جلو رفتم. دکتر مشتش را باز کرد و سکه‌های سیاه‌شده از شستشو و ضدعفونی‌کردن را ریخت توی دست‌هام. بعد هم لبخندش پررنگ‌تر شد و عقب‌عقب رفت. وقتی که داشت توی افق محو می‌شد، برایم دست تکان داد. مثل خداحافظی!

 

از خواب که بیدار شدم، چند تا «حمد و قل‌هو‌ا...» برایش خواندم. کمی که اجیرتر شدم، فهمیدم آن روز سالگرد فوتش بوده؛ تاجایی‌که از دستم برمی‌آمد، برایش خیرات دادم. دلم اما روشن بود که دکتر وضع بدی ندارد. تمام لحظات خوابم جز لبخند و آرامش و گشاده‌دستی چیز دیگری ندیدم.

 

منبع: روزنامه شهرآرا

 

کلمات کلیدی

ارسال نظر

تریبون