تاریخ خبر: کد خبر: 2828

یادبود عروج شهادت‌گونه حجت الاسلام رضا داودی/

حکایت چهل روزی که دارنده رتبه سه رقمی کنکور را طلبه کرد

استخاره کردم ملبس شوم یا نه؟ آیه 56 فرقان آمد: «و ما ارسلناک الا مبشرا و نذیرا...» تو را نفرستادیم الا بشارت دهنده و بیم دهنده...

به گزارش «قاصدنیوز»،  سال1368 دیده به جهان گشود. در تمام مقاطع تحصیلی، همواره از دانش‌آموزان ممتاز بود و دوره دبیرستان را در مدرسه استعدادهای درخشان سپری کرد. در سال 86 حائز رتبه ‌سه‌رقمی کنکور تجربی شد اما وارد حوزه علمیه گردید. در سال91 ردای سربازی امام عصر(عجل الله) را به دوش انداخت و ملبس‌به لباس پرافتخار روحانیت شد. ‌‌‌‌‌‌در روز سوم محرم سال 1392، دعوت حق را لبیک گفت.

رضا داوودی رضا داودی

استادش درباره مراسم تشییع جنازه او می گوید: تشییع جنازه او در طراز تشییع یک عالم برجسته و با سابقه خدمت چندین ساله بود. به مناسبت مراسم سالگردش آشنا می‌شویم با مرحوم حجت الاسلام رضا داوودی طلبه جوان مشهدی که سال گذشته در جریان سفر تبلیغی به روستایی در زهک استان سیستان و بلوچستان دچار عارضه گازگرفتی شد و به دیار حق شتافت.

 

دوستان او خاطراتش را در قالب کتابی با نام «سفیر» منتشر کرده اند که متن زیر برگرفته از این کتاب می باشد.

 

*   *   *

دوران پیش دانشگاهی مدتی صبح بین الطلوعین دوچرخه اش را برمی داشت و از خانه می رفت بیرون. با خودم می گفتم حتما از درس و تست و آماده شدن برای کنکور خسته شده است و می رود برای استراحت و تفریح. بالاخره زمان کنکور رسید. رضا هم مثل خیلی ها در آن شرکت کرد. نتایج اول شهریورماه اعلام شد. رتبه سه رقمی کنکور تجربی رتبه خوبی بود. منتظر انتخاب رشته اش بودیم که یک روز آمد و گفت: می‌خوام برم حوزه آقاجان، شما ناراحت نیستید؟

 

شوکه شدم نمی دانستم چه بگویم. برایم گفت که 40 روز به امام زمان(عج) متوسل شده و این چهل روز صبح زود با دوچرخه اش می رفته کنار آب روانی تا حرف های دلش به امام زمان(عج) را روی کاغذ بنویسد و در آب روان بیندازد. جوابش را هم گرفته بود. مصمم شده بود برای رفتن به حوزه علمیه . اشکم جاری شد . از خوشحالی صورتش را بوسیدم و در آغوش گرفتمش.

(از زبان پدر)

 

*   *   *

مردّد بودم بین انتخاب حوزه و دانشگاه، ابهامات زیادی نسبت به حوزه داشتم، همه می گفتند تو که دَرست خوب است اگر بروی حوزه عمرت راتلف کردی و ... به خیلی از مدارس علمیه زنگ می زدم برای شناخت بهتر حوزه، تا این که رسید به مدرسه علمیه حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف. مسوول مدرسه وقتی با سوالات پی در پی من رو به رو شد رضا داوودی را به من معرفی کرد و گفت: ایشان رشته پزشکی فردوسی قبول شده اما نرفته و آمده اینجا. هر سوالی داری از ایشان بپرس.

 

بعد از سلام، اولین سوالم این بود، شماپزشکی قبول شدید؟! با ناراحتی جواب داد: کی گفته؟ جریان را توضیح دادم، سکوت کرد، با حوصله و بدون نشان دادن خستگی به سوالات بی شمارم جواب داد. بعد از مدت ها تردید، قلبم به آرامش رسید. همراه با تصمیمی جدی برای آمدن به حوزه.

 

بعدها که درباره جریان آن روز و ناراحت شدنش پرسیدم، گفت افتخار من نوکری امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف، است نه رتبه کنکور و قبولی در دانشگاه

(از زبان دوستان)

 

*   *   *

معمولا غروب ها گوشه حیاط مدرسه می نشست و با خود خلوت می کرد.گاهی به آسمان خیره می شد،گاهی به زمین!یکبار گفتم شما که انقدر فکر می کنید، به فکر مرگ هم هستید؟ گفت زیر بنای تفکراتم همین موضوع است...

(از زبان دوستان)

 

*   *   *

خطبه عقدمان خوانده شد، حرم مطهر امام رضا(علیه السلام)، برای زیارت رفتیم صحن آزادی رو بروی ایوان طلا، گفتم من همیشه امین الله می خواندم، این بار شما بخوانید. زیارت که تمام شد، با هم دعا کردیم. من گفتم خدایا به ما یک نسل صالح بده، آقا رضا گفت انشالله یار امام زمان باشیم، انشاالله مستشهدین بین یدیه... هردو موافق بودیم، اولین جایی که می رویم، مزار شهدا باشد، رفتیم بهشت رضا مزار شهید محدثی فر و شهید کاوه. داشتم فاتحه می خواندم که آقا رضا بلند شد و رفت. با سرعت بلند شدم، تا خودم را به او برسانم، انگار روی زمین دنیال چیزی می گشت، گفتم دنبال کسی می گردید؟ گفت :«یک سوپرایز دارم برات». باز رفت دورتر، از همان جا صدا زد که بیا پیدا شد. تا آمدم سوالی بپرسم، چشمم افتاد به نام روی قبر، خشکم زد. چند لحظه ای ساکت به اسم روی قبر خیره شدم، «شهید رضا داوودی»

 - چند ساله بودند که شهید شدند؟

- بیست و چهار ساله، یعنی من هنوز یک سال دیگر وقت دارم!

برگشتنی فکری شده بودم، چه سرّی بود بین شهید رضا داوودی و رضای من؟ نمی دانستم رضا، دقیقا یک سال و یک ماه بعد دقیقا از کنار من پر می کشد.

(از زبان همسر)

 

*   *   *

خبر کم کم همه جا پخش شد، زنگ در خانه، پشت سر هم می خورد. می آمدند برای سرسلامتی و عرض تسلیت. در همسایگی مان دو خانواده هستند از اهل تسنن، با هم برادرند. هرکدام با پنج، شش بچه .ظهر شنبه زنگ در خانه خورد. یکی از آن دو برادر بود، خوش آمد گفتم و در آغوش گرفتمش. هنوز نشسته بود که بغضش ترکید. وسط هق هق گریه، دنبال فرصتی بود برای حرف هایش: عیدهای مبعث، شیرینی بدست می آمد خانه ما تبریک می گفت. خوش و بشی با بچه ها می کرد و می رفت، ما جذب صورت مهربانش شده بودیم، همیشه اول سلام می کرد. هرچه تلاش کردم که غافلگیرش کنم و اول من سلام کنم، نشد که نشد ...

(از زبان پدر)

*   *   *

همسر مهربانم، زهرای عزیزم...!

سلام

یادم از زمانی می آید که دور خانه خدا همسری خواستم، همنام مادرم حضرت فاطمه سلام الله علیها. خدا هم منت نهاد و داد. یعنی بیشتر از آنچه خواستم عطا کرد. الحمدلله هروقت که نه، اما گاهی اوقات که نام تو را می برم یاد ایشان می افتم، و خدا را به همین خاطر شکر می گویم...

 

شاید الان فکر کنی که حرفهایم هندوانه ای است زیر بغلت! اما باورم فراتر از یک هندوانه می ارزد. در این چند وقت هیچ به تو کمک نکردم...بسیار ناراحتم اما مطمئنم که خدا کمکت خواهد کرد. بگذرم، حرفهایم شاید تکراری است و از آن خسته می شوی، اما من از سخن باتو انرژی می گیرم. دوستت دارم در آن اندازه که حاضرم جانم را در راه عقایدت بدهم، این غزل را هم الان باز کردم:

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

 

همراهم باش ، نیازت دارم... 11/2/92، ساعت 07:17

(بخشی از نامه مرحوم رضا داوودی به همسرش)

 

*   *   *

سال پنجم درس هایش تمام شده بود و می توانست همان سال برود قم. فهمید مدرسه به او نیاز دارد. یک سال برنامه اش را عقب انداخت. این یک سال بیکار نبود. در مدرسه تدریس«الموجز» داشت، برای کارهای مطالعاتی اش به طور مستمر برنامه ریزی کرده بود. پنج شنبه ها به عنوان مربی پرورشی به دبیرستان استعدادهای درخشان هاشمی نژاد می رفت و...

 

منتطر اشاره بود که کار خوب چیست؟ و کار روی زمین مانده کدام است، هروقت گفتیم این امتحان را طرح کن، این هیئت را برو، این درس را بگو، در عین حالی که ممکن بود گاهی جسمش کم بیاورد اما سعی می کرد نه نگوید.

(از زبان حجه الاسلام محمدجواد نظافت)

 

*   *   *

بسم الله الرحمن الرحیم

استخاره کردم ملبس شوم یا نه؟ آیه 56 فرقان آمد: «و ما ارسلناک الا مبشرا و نذیرا...» تورا نفرستادیم الا بشارت دهنده و بیم دهنده.

و توکل علی الحی الذی لایموت- یا حق  18/11/88

(بخشی از دست نوشته مرحوم)

 

*   *   *

یک وقتی دیدم کنار کلاس کلاه و عبایی روی سرش کشیده است. تب و لرز داشت. همان گوشه دراز کشیده بود و درس را این طور گوش می داد.من اول متوجه نشده بودم یک دفعه متوجه شدم. خودش حال صحبت کردن نداشت. دیگران گفتند حالش خوب نیست اما با این شرایط حاضر نشد کلاس را ترک کند.

(از زبان استاد حجه الاسلام سید جمال موسوی)

کلمات کلیدی

  • حسن 1 0

    سلام
    خدا رحمت کند طلبه ی مجاهد مرحوم داودی را.
    بعد از دیدن مستند ایشون خیلی غمگین شدم.

  • روح اله زارعی 1 0

    خدا رحت کنه مرحوم داودی را با وجود داشتن سن پایینش مرد بزرگی بود ویادش در خاطرهها خواهد ماند

  • سید مصطفی 0 0

    سلام به روح بزرگت آقا رضا! این را بارها گفته ام که من در آن مدرسه با زبانم از شهدا گفتم ولی شما با عملت گفتی و چقدر بین این دو کار فرق است که الآن خیلی مشهود شده است؛ لا أقل برای خودم. به امید شفاعتت رضا جان.

ارسال نظر

تریبون